« خرید به احتیاجهیولاهای فسقلی! »

زائران قد و نیم قد

زائران قد و نیم قد

  دوشنبه 26 تیر 1396 00:08, توسط   , 564 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

آخرین باری که رفتم مشهد زمستان ۹۴ بود. حلقه کودکانم جز برترین‌ها شد و جایزه‌ش شد سفر مشهد. بعضی‌ها به دلیل مشکل مالی نتوانستند بیایند و بعضی‌ها به خاطر مدرسه. به بعضی‌ها توانستم پول قرض بدهم و آمدند. پنج تا بچه قد و نیم‌قد را بردم مشهد. بعضی‌هایشان همه پول تو جیبی‌شان بیست هزار تومان بود. وقتی سوار اتوبوس شدیم، یک دختر ابتدایی تنها با پایگاه خودشان آمده بود. هم سن بچه‌های من بود و به ما پیوست. بچه‌هایم خیلی خوشحال بودند. اولین بارشان بود. دوستم هم با من آمد. از قبل به دوستم گفتم که زیاد با بچه‌های من خودمانی نشود تا از من حرف شنوی داشته باشند، از طرفی هم در امور تربیتی من در این سفر دخالت نکند. مشهد که رسیدیم، تو دوتا اتاق بودیم. من و دوستم و آن دختری که به ما پیوست در یک اتاق بقیه هم در اتاق دیگر. با اینکه دوست نداشتم تنها داخل یک اتاق باشند. بهشان این فرصت را دادم. فقط موقع خواب می‌رفتم و پیش آنها، کف اتاق می‌خوابیدم. موقع شلوغ کاری‌هایشان، کاملا آزاد بودند. وقتی خانم‌ها می‌آمدند و تذکر می‌دادند، گوشم در و دروازه بود. فقط به بچه‌هایم می‌گفتم که آرام‌تر سر و صدا کنند. برای دوستم که فقط خواستگار داشت و نه به بار بود و نه به دار، ما دست و کِل می‌زدیم، و عروسی‌ش بود مثلا.

گروهی حرم و بازار می‌رفتیم. همان دختری که به ما پیوست وضع مالی‌ش خوب بود. پانصد هزار تومان آورده بود و برای نوه دختر خاله‌ی مادر بزرگِ عمه‌ش هم خرید می‌کرد. دختر مایه‌دار هی خرید می‌کرد و من بیشتر شرمنده بچه‌هایم می‌شدم. بعضی وقت‌ها می‌گفتم کاش اصلا نیامده بود پیش ما. بچه‌هایم هوس خرید کردند ولی پول نداشتند. بعضی‌ها زنگ زدند خانواده و برایشان جور کردند. اما بعضی همان بیست هزار تومان.

بهشان گفتم بچه‌ها پنج تومان برای آخر سفر نگه دارید. گوش نکردند. روز آخری غذای برگشت با خودمان بود. از روز قبل ناهار و شام را نصفه خوردیم و نصف‌ش را گذاشتیم برای روز برگشت. روز آخری وقتی از حرم برمی‌گشتیم بچه‌ها لفت ‌دادند. آن دختر مایه‌دار مثل ساز مخالف بین ما بود و باعث شده بود دیگران سر خود شوند. با عجله آمدیم. همه سوار اتوبوس بودند. فحش خور پیرزن‌ها شده بودیم. با سکوت رفتیم ساک‌ها را آوردیم و با شرمندگی تو اتوبوس ایستادیم.
یادمان آمد غذا را همراه خود نیاوردیم. اتوبوس داشت راه می‌افتاد، به‌شان گفتم کسی حق ندارد اسم غذا را بیاورد. رسیدیم ترمینال و راهی شیراز شدیم. ظهر همه داشتند غذا می‌خوردند به جز تیم ما. بعضی از خانم‌ها کمی بهمان غذا می‌دادند ولی نگرفتم به بقیه هم اجازه خوردن ندادم. خودم هم چیزی نمی‌خوردم. وسط راه اتوبوس ایستاد. رفتم مقداری تنقلات گرفتم برای یکی از دخترها که دوم ابتدایی بود و حسابی ضعف کرده بود. بهش که دادم به بغل دستیش هم داد. گفتم اجازه ندارد بدهد و الا به خودش هم نمی‌دهم.

آخرهای شب دوستم واسطه شد و آنها را بخشیدم و دستور حمله به تنقلات دادم. خانم‌های اتوبوس مثل جنگ زده‌ها به‌ ما نان و میوه و … می‌رساندند. سفرم سفری تربیتی بود. هم خوشی بود و هم تنبیه. بچه‌ها باید یاد می‌گرفتند پیش‌بینی همه چیز را بکنند. حتی چنین شرایطی را.

 

وقتی رسیدیم شیراز، رساندم‌شان خانه‌شان. یکی‌ از صندلی عقب می‌گفت: «وای تا چند روز خیلی عزیزیم و هوامونو دارن. هر چی بگیم فراهمه». از حرفش خنده‌م گرفت ولی همیشه یادم ماند. سفر مشهد امروز هر لحظه باید بگویم جای بچه‌هایم خالی.

روشنک بنت سینا

http://dokhtarelor.kowsarblog.ir/%DB%B1%DB%B9%DB%B5


فرم در حال بارگذاری ...

انسانی که واردات گوشش یاوه و هرزه و گزاف است، صادراتش نیز آنچنان خواهد بود، قلم هرزه و زهر آگین خواهد داشت. آیت الله حسن زاده آملی

کاربران آنلاین

  • شمس
  • فطرس
  • زهرا پورپيرعلي