صفحات: 1 ... 10 11 12 ...13 ... 15 ...17 ...18 19 20 ... 48

  دوشنبه 26 تیر 1396 00:08, توسط   , 564 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

آخرین باری که رفتم مشهد زمستان ۹۴ بود. حلقه کودکانم جز برترین‌ها شد و جایزه‌ش شد سفر مشهد. بعضی‌ها به دلیل مشکل مالی نتوانستند بیایند و بعضی‌ها به خاطر مدرسه. به بعضی‌ها توانستم پول قرض بدهم و آمدند. پنج تا بچه قد و نیم‌قد را بردم مشهد. بعضی‌هایشان همه پول تو جیبی‌شان بیست هزار تومان بود. وقتی سوار اتوبوس شدیم، یک دختر ابتدایی تنها با پایگاه خودشان آمده بود. هم سن بچه‌های من بود و به ما پیوست. بچه‌هایم خیلی خوشحال بودند. اولین بارشان بود. دوستم هم با من آمد. از قبل به دوستم گفتم که زیاد با بچه‌های من خودمانی نشود تا از من حرف شنوی داشته باشند، از طرفی هم در امور تربیتی من در این سفر دخالت نکند. مشهد که رسیدیم، تو دوتا اتاق بودیم. من و دوستم و آن دختری که به ما پیوست در یک اتاق بقیه هم در اتاق دیگر. با اینکه دوست نداشتم تنها داخل یک اتاق باشند. بهشان این فرصت را دادم. فقط موقع خواب می‌رفتم و پیش آنها، کف اتاق می‌خوابیدم. موقع شلوغ کاری‌هایشان، کاملا آزاد بودند. وقتی خانم‌ها می‌آمدند و تذکر می‌دادند، گوشم در و دروازه بود. فقط به بچه‌هایم می‌گفتم که آرام‌تر سر و صدا کنند. برای دوستم که فقط خواستگار داشت و نه به بار بود و نه به دار، ما دست و کِل می‌زدیم، و عروسی‌ش بود مثلا.

گروهی حرم و بازار می‌رفتیم. همان دختری که به ما پیوست وضع مالی‌ش خوب بود. پانصد هزار تومان آورده بود و برای نوه دختر خاله‌ی مادر بزرگِ عمه‌ش هم خرید می‌کرد. دختر مایه‌دار هی خرید می‌کرد و من بیشتر شرمنده بچه‌هایم می‌شدم. بعضی وقت‌ها می‌گفتم کاش اصلا نیامده بود پیش ما. بچه‌هایم هوس خرید کردند ولی پول نداشتند. بعضی‌ها زنگ زدند خانواده و برایشان جور کردند. اما بعضی همان بیست هزار تومان.

بهشان گفتم بچه‌ها پنج تومان برای آخر سفر نگه دارید. گوش نکردند. روز آخری غذای برگشت با خودمان بود. از روز قبل ناهار و شام را نصفه خوردیم و نصف‌ش را گذاشتیم برای روز برگشت. روز آخری وقتی از حرم برمی‌گشتیم بچه‌ها لفت ‌دادند. آن دختر مایه‌دار مثل ساز مخالف بین ما بود و باعث شده بود دیگران سر خود شوند. با عجله آمدیم. همه سوار اتوبوس بودند. فحش خور پیرزن‌ها شده بودیم. با سکوت رفتیم ساک‌ها را آوردیم و با شرمندگی تو اتوبوس ایستادیم.
یادمان آمد غذا را همراه خود نیاوردیم. اتوبوس داشت راه می‌افتاد، به‌شان گفتم کسی حق ندارد اسم غذا را بیاورد. رسیدیم ترمینال و راهی شیراز شدیم. ظهر همه داشتند غذا می‌خوردند به جز تیم ما. بعضی از خانم‌ها کمی بهمان غذا می‌دادند ولی نگرفتم به بقیه هم اجازه خوردن ندادم. خودم هم چیزی نمی‌خوردم. وسط راه اتوبوس ایستاد. رفتم مقداری تنقلات گرفتم برای یکی از دخترها که دوم ابتدایی بود و حسابی ضعف کرده بود. بهش که دادم به بغل دستیش هم داد. گفتم اجازه ندارد بدهد و الا به خودش هم نمی‌دهم.

آخرهای شب دوستم واسطه شد و آنها را بخشیدم و دستور حمله به تنقلات دادم. خانم‌های اتوبوس مثل جنگ زده‌ها به‌ ما نان و میوه و … می‌رساندند. سفرم سفری تربیتی بود. هم خوشی بود و هم تنبیه. بچه‌ها باید یاد می‌گرفتند پیش‌بینی همه چیز را بکنند. حتی چنین شرایطی را.

 

وقتی رسیدیم شیراز، رساندم‌شان خانه‌شان. یکی‌ از صندلی عقب می‌گفت: «وای تا چند روز خیلی عزیزیم و هوامونو دارن. هر چی بگیم فراهمه». از حرفش خنده‌م گرفت ولی همیشه یادم ماند. سفر مشهد امروز هر لحظه باید بگویم جای بچه‌هایم خالی.

روشنک بنت سینا

http://dokhtarelor.kowsarblog.ir/%DB%B1%DB%B9%DB%B5

  جمعه 16 تیر 1396 00:12, توسط   , 260 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, نقد

زل زدم به این موجود کوچولوی 100 و خورده ای گرمی

که با این جثه ریزش شده یه هیولا واسه ام

و اینجاست که مثل معروف: “فلفل نبین چه ریزه؛ بشکن ببین چه تیزه!” ظهور پیدا میکنه

میگم هیولا چون یه جورایی ترسناکه

مثل همون هیولاهای توی کمد و زیر تخت دوران کودکی :)

این فلفل در عین فلفل و ریز بودنش همه توجه ها رو جلب میکنه به خودش

اونقدر که توی تخت خوابتم راه پیدا میکنه

در بعضی موارد دیده شده بعضیا “اتاق فکر” هم با خودشون میبرنش!!

خلاصه، توی خواب و بیداری، شب و روز، وقت و بی وقت، بزرگ و کوچیک، پیر و جوون و بچه

همه و همه از این هیولاها دارن و بزرگ میکنن

و تازه دنیای خیلی ها هم شده

اونقدری وابسته اش شدن که بدون این هیولا نمیتونن زندگی کنن

با نبودش انگار اکسیژن واسه نفس کشیدن ندارن

بی قرار و بی طاقت میشن از دوریش

بین خودمون باشه بعضیا این هیولاها رو به جای خانواده شون میدونن!!!

کم کم این هیولاها همه جا رخ نشون دادن

و آدما رو از دور خارج کردن

اونقدی که وقتی اول صبح (بیشتر شبیه لنگ ظهره چون تا دیر وقت سرمون با همین هیولای خونگی گرمه) چشامون که باز میشه اولین کار دید زدن همون هیولاس به جای اینکه بلند شیم و به بقیه صبح بخیر بگیم با لبخند

حتی سر سفره موقع صبحانه و نهار و شام هم بغل دستمونه و تند تند میگیریم دستمون

خلاصه

قصه این هیولاهای خونگی سر دراز دارد

بازم حرف دارم از این هیولاها

منتها الان باید برم

مغز نوشت

http://nevisande.kowsarblog.ir/%DB%8C%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%BA%D8%A7%D8%B1-2

  پنجشنبه 15 تیر 1396 23:50, توسط   , 175 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, دلنوشته

همیشه دوست داشتم یک دوست صمیمی داشتم. دوستی که انتخابی باشد. اول از او خوشم بیاید بعد بروم پیشش و ازش بپرسم «با من دوست می‌شوی؟» و اگر قبول کرد با هم پیمان ببندیم که تا ابد دوست و خواهر هم بمانیم. همه رازهایمان را به هم بگوییم. ساعت‌ها کنار هم بنشینیم و از آرزوهایمان، علاقه‌مندی هایمان، از شاهزاده رویاهایمان و دیگر چیزها با هم حرف بزنیم. من آن‌شرلی باشم و دوستم دیانا.

شب‌ها برای هم دست تکان بدهیم و با فکر کردن به همدیگر خوابمان ببرد. وقتی صبح شد منتظر این باشیم که در اولین فرصت به هم بگوییم که دیشب چه خوابی دیدیم. اما چنین دوستی‌ای برایم آرزوست.

این همه رویای خوب را تا اوان جوانی تجربه کردم. بعد از آن چه شد که تنها ماندم، خدا بهتر می‌داند. حتی با همان دوست دبیرستانم هم راحت نیستم. ریسمان دوستی را خیلی زود رها می‌کنم و دوستانم می‌روند. شاید هم این سنت روزگار باشد. بزرگتر که می‌شویم دلها دورتر می‌شود و خودبینی‌ها بزرگتر.

بزرگ شدن چه قدر تنهایی آور است.

روشنک بنت سینا

http://dokhtarelor.kowsarblog.ir/%DB%B1%DB%B8%DB%B9

  سه شنبه 23 خرداد 1396 00:05, توسط   , 327 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, دلنوشته

چهارشنبه هم میخواست یه روزی بشه مثل همه روزها، ولی نشد!
یه روز خاص شد برای همه ما ایرانی ها؛ یه روزی که برای حفظ نظام دوباره خون دادیم. یه روزی که غباری که روی دل ها نشسته بود با این تلنگر از بین رفت. پ روزی که دیدیم ذخایر این نظام مدافعین جان بر کف آن هستند؛ ذخایر نظام دل های متحد این مردم هست.

چه دل هایی که چهارشنبه لرزید از خون های مظلومی که به زمین ریخته شد و چه دل هایی که محکم شد به اراده قوی جان بر کفانی که حاضرند از جانشان برای حفظ این نظام و انقلاب و برای حفظ آرامش مردم عزیزشان بگذرند.

چه پارادوکس زیبایی چهارشنبه شکل گرفت… غم از دست دادن شهیدان مظلومان و خوشحالی از اقتدار نظاممان. دشمنان خواستند آتش جنگ بیافروزند، خواستند امنیت ما را مختل کند، خواستند اراده ملت را بی اراده کنند، خواستند قد علم کنند در مقابل ایران قد برافراشته… .

اما چه خواستند و چه شد؟! چه معادله ای نوشتند و چه جوابی در خواب دیدند و چه جوابی در بیداری…! آتش دشمن کجا و آب روی این آتش کجا… آبی که چون سیلابی غرق کرد همه خواب های شوم دشمن را… اما آب روی این آتش فتنه، سخنان آرام بخش رهبر فرزانه مان بود. چه اقتداری، چه آرامشی… به منزله کوهی بود در برابر ریزش چند سنگ ریزه! وقتی فرمود:

“ملت ایران دارد پیش میرود؛ این ترقه بازی هایی هم که امروز شد در اراده مردم تأثیری نخواهدگذاشت. اینها کوچکتر ازآنند که بتوانند در اراده ملت ایران و مسئولین اثر بگذارند.”

همین چند جمله کافی بود تا بساط فتنه و دست درازی دشمن را کن فیکون کند. دشمنان خرد شدند زیر بار این همه آرامش و اقتدار رهبرم. اینان چه فکر کرده اند؟! تهران مگر پاریس هست؟! ایران مگر فرانسه و امثالهم هست؟!

ای جهان و جهانیان! این را یادتان باشد و آویزه گوشتان کنید و بدانید اینجا ایران هست و ما ایرانی هستیم. یادتان باشد…!

وبلاگ گروهی : سیب ترش

http://sibetorsh.kowsarblog.ir/

  جمعه 12 خرداد 1396 22:55, توسط   , 551 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, نقد

سالیانی بس دراز است که مادران سرزمین من هر گاه خواسته اند علت آفرینش کودکانشان را بیان کنند ،به آسمان اشاره کرده و نام خداوند را برده اند. آنان که دست خالق یکتا را در آفرینش انسان انکار کرده اند پای لک لک ها را به میان کشیده اند.

 اینجا هیچ گاه لک لکی در کار نبوده است. مادران سرزمین من همیشه برای کودکان پر سوالشان نام خدا را برده و او را علت ایجاد همه چیز خوانده اند.

کدامین مادر ایرانی را می شناسی که در ازای سوال فرزندش در مورد خلقت خود و دیگران گفته باشد: لک لک.

 حال گروهی آمده اند می خواهند به پداران ومادران ما درس زندگی دهند،مجری غرضمندشان در سیمای جمهوری اسلامی مادرانی را که عفت کلام پیشه ی دیرینه اشان بوده،به سخره گرفته و متهم به دروغ می کند.

 کسی نبود بگوید مگر خود ما که ماجرای تولید نسل را تا سنی مقرر متوجه نشدیم،ضرر کرده ایم. ما قدر دان والدینی هستیم که سلامت روح لطیف و پاک کودکان خود را به بازی های کثیف سیاسی نفروخته اند.

 هر کس هر طور می خواهد فرزند خود را تربیت کند ، بود و نبود لک لک برای ما مهم نیست .ما می مانیم و داستان واقعی خلقت و دست توانای خالق قادر شما هم بروید دنبال بیان واسطه ها.

 اینجا ایران است مهد غیرت وتمدن، اجازه ندارید فکر کودکان معصوم ما را به جای بازی و هیجانات کوکانه و علم و هنر و پیشرفت به سوی ابتذال سوق دهید.
اجازه ندارید به خاطر دهن کجی به اسلام و نظام و به بهانه پیروزی واهی سیاسی تان از سندی دفاع کنید که به حتم خودتان هم در بین خانواده و فززندان و نوه هایتان اجرایش نخواهید کرد.

شرمتان باد از این همه پرده دری.

اف بر این همه بی حیایی.اف بر این همه بی غیرتی.

 راستی فردوسی را بگویید از نبرد با اهریمن نسراید ،رستم را به کارزار دیو و پلشتی نفرستد،همین که به پروار رخش در گوشه ی طویله بپردازد کافی است.

کاوه را بگویید دست از نبرد با ضحاک بدارد.

 تیر و کمان آرش را از او بستانید و به میخ دیوار اتاقش بیاویزید و بگویید برود پی کارش.

مبادا اینجا کسی آیات جهاد را بخواند.اینجا خوشایند گروهی فقط آیات بهشتی و خلوت حور العین است.

 فهمیده ها را بگویید غلاف کنند دست کودکانه اشان را چه به نارنجک!

 مدافعین حریم اسلامی را بگویید برگردند،اینجا عده ای خواهان ارزش های ایرانی و مذهبی ما نیستند .فقط شهوت را می پرستند و بله قربان گویی کد خدا را.

 برای اینان همان بهتر که اسب سرکش هوای نفسشان به دست داعشیان وحشی و اعراب مست لایعقل فرو کش کند.

 وا اسفا که اینان یادشان رفته اینجا ایران است کشوری که سبزی و آبادانی اش خشت به خشت آغشته به خون آرش هاست .آغشته به خون فهمیده ها.

 زهی خیال باطل اگر گمان بری می توانی حافظه ی تاریخی مردم این دیار را از رشادت های فرزندان غیورش پاک کنی.

 نفس به نفس این سرزمین پر است از آه .آه مادران جوان داده ،نو جوان داده.درس شهادت و ایستادگی در وجب به وجب این سرزمین نمود کرده است کدام را می خواهید پاک کنید و اصلا کدام را می توانید ؟!!

 مخلص کلام اینکه تمام قد در مقابل سند ننگینتان ایستاده ایم اگر شما از سندتان دفاع می کنید ما نیز حافظان و پاسداران ولایت و این مرزو بومیم.بجنگ تا بجنگیم.

م.رمضانی

http://blog69.kowsarblog.ir/تازه-فهمیده-اند-لک-لکی

1 ... 10 11 12 ...13 ... 15 ...17 ...18 19 20 ... 48

انسانی که واردات گوشش یاوه و هرزه و گزاف است، صادراتش نیز آنچنان خواهد بود، قلم هرزه و زهر آگین خواهد داشت. آیت الله حسن زاده آملی

کاربران آنلاین

  • بني جمالي
  • دل تنگ نجف
  • زفاک
  • مبينا درويش
  • avije danesh