« هیولاهای فسقلی! | ی روز خاص! » |
همیشه دوست داشتم یک دوست صمیمی داشتم. دوستی که انتخابی باشد. اول از او خوشم بیاید بعد بروم پیشش و ازش بپرسم «با من دوست میشوی؟» و اگر قبول کرد با هم پیمان ببندیم که تا ابد دوست و خواهر هم بمانیم. همه رازهایمان را به هم بگوییم. ساعتها کنار هم بنشینیم و از آرزوهایمان، علاقهمندی هایمان، از شاهزاده رویاهایمان و دیگر چیزها با هم حرف بزنیم. من آنشرلی باشم و دوستم دیانا.
شبها برای هم دست تکان بدهیم و با فکر کردن به همدیگر خوابمان ببرد. وقتی صبح شد منتظر این باشیم که در اولین فرصت به هم بگوییم که دیشب چه خوابی دیدیم. اما چنین دوستیای برایم آرزوست.
این همه رویای خوب را تا اوان جوانی تجربه کردم. بعد از آن چه شد که تنها ماندم، خدا بهتر میداند. حتی با همان دوست دبیرستانم هم راحت نیستم. ریسمان دوستی را خیلی زود رها میکنم و دوستانم میروند. شاید هم این سنت روزگار باشد. بزرگتر که میشویم دلها دورتر میشود و خودبینیها بزرگتر.
بزرگ شدن چه قدر تنهایی آور است.
روشنک بنت سینا
فرم در حال بارگذاری ...