صفحات: 1 ... 11 12 13 ...14 ... 16 ...18 ...19 20 21 ... 48

  جمعه 5 خرداد 1396 23:59, توسط   , 345 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

راستش من قبل از طلبگی ام باید داستان شیعه شدنم رو بگم. تیرماه سال1387بود که ازدواج کردم و از یکی از شهرهای آذربایجان غربی اومدم به یکی از شهرهای آذربایجان شرقی. من از یک خانواده ی پرجمعیت بودم و همسرم از یه خانواده ی کم جمعیت.بخاطر اینکه نمیشد زود به زود برم سر بزنم اوایل به شدت دلتنگ خانواده و دیارم میشدم و همدم روزای دلتنگیم تلویزیون شد.

یکی از برنامه هایی که می دیدم برنامه “سمت خدا” بود. خیلی جدی همه ی برنامه هاشو دنبال میکردم. صحبتهای کارشناسان برنامه جرقه ای در من ایجاد کرد که کنجکاو بشم تو مذهب شیعه. منطق و اصول مذهب شیعه خیلی برام جالب بود و دلیل دیگه ی شیعه شدنم که اصل دلیله عشق امام حسین (علیه السلام) بود. عاشورا رو که اولین بار دیدم جالب بود برام که این آدما واسه کی دارن اینجوری گریه میکنن. تاحالا از این مراسما ندیده بودم .شهر ما اصلا نداره و تا قبل از اومدنم به اهر اصلا امام حسین رو نمیشناختم. خلاصه بخاطر عشق آقام امام حسین و صحبتهای کارشناسان برنامه ی سمت خدا من شیعه شدم.

بعضی وقتها که فکرشو میکنم اصلا تصورش هم آزارم میده آدم منهای اهل بیت باشه. دلم به حال سنی ها میسوزه که از این نعمتهای گرانبها خودشون رو محروم کردن . راستی یادم رفت بگم اولین بار که خواستم نمازمو به شیوه ی اهل بیت بخونم و خودمو به این بزرگوارن نسبت بدم سجاده و مهرمو از امام رضاکادو گرفتم. این رو به فال نیک گرفتم و یقینم کامل شد که راهی که اومدم درسته.

تقریبا یک الی دو سال بعد از شیعه شدنم تازه حوزه تو شهرمون اهر تاسیس شد و همسرم بنر تبلیغ پذیرش حوزه رو دیده بود و گفت که حوزه به شهر اهر هم اومده. خدا میدونه چقد ذوق کردم که وای خداجونم شکرت که اگه لایق باشم بشم مبلغ راه اهل بیت. فرداش ر فتم شرایط و زمان ثبت نام رو پرسیدم و تا الان ان شالله اگه خدا قبول کنه خادم کوی اهل بیت و امام زمانم.‌ اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.

قصه های طلبه شدن ما

http://talabeshodam.kowsarblog.ir/?disp=posts&paged=3

  جمعه 29 اردیبهشت 1396 23:43, توسط   , 316 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, دلنوشته

دوست دارم همیشه یک ردپایی از خودم به جا بگذارم. اگر به وبلاگی سر بزنم حتما یک نظر هم ارسال می‌کنم؛ پستی را که می‌خوانم لایک می‌کنم و برایش کامنت می‌گذارم. آدمی نیستم که اگر از کنار مطلبی، عکسی، چیزی رد شدم زیر چشمی یک نگاهی بیندازم و بعد راه خودم را بگیرم و بروم. انگار دوست دارم هر جا که می‌روم وجود خودم را در آنجا و آن لحظه ثبت کنم.

خودم هم همیشه دوست دارم بدانم چه کسی وبلاگم را می‌خواند؟ از کجا می‌آید؟ چه شخصیتی دارد؟ کافی است شمارشگر کانالم یک شماره کم یا زیاد شود. چک می‌کنم ببینم چه کسی آمده و چه کسی رفته.

شاید این رفتارها و این فضای مجازی پدیده‌ای نوظهور به نظر برسد اما به نظرم اینطور نیست. آن آدم قد بلند ِ مو فرفری هم که لباس‌هایش برگ درخت بود، هر جا می‌رفت از خودش ردپا به جا می‌گذاشت؛ روی در و دیوار غارها کامنت می‌گذاشت و ما را از احوال خودش آگاه می‌کرد. ما هم دوست داریم بدانیم چه کسانی در این غارها و آثار باستانی زندگی می‌کرده‌اند، چه ویژگی‌هایی داشته‌اند، زندگی و افکار و دغدغه‌هایشان چه بوده.

بعدها با زغال و اسپری روی در و دیوار و درخت، اسم‌مان را نوشتیم و از خودمان ردی به جا گذاشتیم. (به قول امروزی‌ها کامنت گذاشتیم و اشیاء را لایک کردیم) تا بعدی‌ها بدانند ما اینجا بوده‌ایم.

الان هم آدم‌ها همان‌اند که بودند؛ حب به جاودانگی و ردپا از خود به جا گذاشتن هم همان است. فقط شکل و ابزارش متفاوت شده. اگر قبلا چند سال طول می‌کشید تا ردپا و دست‌خط افراد به دست دیگران برسد، آن هم به طور مجازی، یعنی بدون اینکه هیچ وقت همدیگر را ببینند، امروز دست‌خط‌ها سریع‌تر به همدیگر می‌رسد. آن به آن. افرادی که ممکن است هیچ وقت در فضای حقیقی همدیگر را نبینند.

به نظرم فضای مجازی پدیده‌ای نو ظهور نیست، قدمتی به اندازه‌ی انسان‌های غارنشین دارد.

وبلاگ گروهی: چهل تکه

http://40teke.kowsarblog.ir/?disp=posts

 

  شنبه 23 اردیبهشت 1396 23:40, توسط   , 482 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

بچه ها را پیش مادرم می گذارم و با عجله از خانه می زنم بیرون. چند تا چیز مهم را باید تا فردا شب آماده کنم. نزدیک غروب است اما غلغله خیابان و شلوغی‌های خرید شب عید به من اطمینان می دهد که موقع برگشتن از خیابان‌های خلوت خبری نیست. اولین کارم این است که از یک خودپرداز کمی پول بگیرم. خودپردازهای مسیر را یکی پس از دیگری، به امید رسیدن به یک خودپرداز خلوت، پشت سر می گذارم. اما فایده ای ندارد. آخر سر تسلیم شلوغی می شوم و در صف طولانی یکی از آنها می ایستم. خانمی میانسال با صورتی گرم و دلنشین پشت سرم می ایستد. چهره اش برایم جذابیت و آرامش مادرانه دارد. دوست دارم به بهانه ای سر صحبت را باز کنم. راستی که خانمها نمی توانند برای یک ساعت هم ساکت باشند. صدای دست فروش های کنار خیابان چنان به هم آمیخته که مجموعه ای از صداهای گنگ را تشکیل داده. در همین یک نقطه کوچک ازاین بازار پررونق شهر همه چیز هست. از لباس گرفته تا سبزی و شمع و گلدان و کیف و ماهی و …؛ هر کس تلاش می کند با صدایی بلندتر جنس خودش را تبلیغ کند.

آقایی که پشت سر ما ایستاده می گوید: چقدر خوبه فردا این موقع. همه این سر و صداها خوابیده!

خانم کنار دست من هم که انگار منتظر این جمله بود با لبخند به من می گوید: آره واقعا این شلوغی اعصابمون رو خورد کرده!

من هم در جوابش می گویم: فکر کنید فردا شب چقدر اینجا تمیز و آرومه!

و بعد ژست متفکرانه ای به خودم می گیرم و می گویم: مشکل اینجاست که همه خرید عیدشون رو به روزهای آخر موکول می کنن. من خودم یک ماه پیش هر چی نیاز داشتم خریدم. اگه مردم از چند روز جلوتر شروع کنن این همه بازار شلوغ نمی شه!

خانم میانسال پشت سری ام،جوری که انگار که از حرف من زیاد خوشش نیامده باشد، روسریش را مرتب می کند و می گوید: «راست میگی دخترم اما باید پولش هم به موقع برسه. من خودم دو سه روزه پول به دستم رسیده. الان اومدم برای خرید.»

در جوابش سکوت می کنم. دوست دارم علتش را بدانم اما فکر می کنم فضولی باشد. بعد از مکثی کوتاه ادامه می دهد: «من شوهرم خیاطه. اگر بهت بگم توی این یک سال گذشته هیچ درآمدی نداشته باور نمی کنی. این دو سه ماه نزدیک به عید که مردم برای عید لباس سفارش میدن مقداری درآمد داشته. عزیزم بعضی ها به سختی زندگی می کنن. شما ماشاالله حتما درآمد خوبی داری!»

حرفش مثل پتکی بر سرم آوار می‌شود. برای اینکه خودم را تنبیه کنم با شرمندگی می گویم: «حق با شماست. نفس من از جای گرم درمیاد .من انگار خیلی بی خبرم از همه جا…»

در مسیر برگشت از بازار، نه ذوق عید دارم و نه متوجه اطرافم هستم. ساکت و مبهوت، به پیاده هایی فکر می کنم که سواره ها از آنها بی خبرند….

وبلاگ گروهی: نبشته های دم صبح

http://nebeshte.kowsarblog.ir/?disp=posts&paged=5

  جمعه 15 اردیبهشت 1396 22:58, توسط پشتیبانی کوثر بلاگ   , 424 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, دلنوشته

خدا وقتی عاشق کسی شد شهیدش می‌‌کند. مادرم می‌گوید این حدیث قدسی است و حدیث قدسی یعنی حرف‌های خودمانی خدا که به رسولش گفته، درگوشی، در قرآن هم ننوشته. حرف‌هایی که باید بگردی تا پیدا کنی مثلش را! من یقین دارم خدا تو را خیلی خیلی دوست دارد بیشتر از همه رفقایت ‌ـکه شهید شدند همان دم بی‌سر با ترکش خمپاره و یا هزار پاره با گلوله مستقیم توپ! و یا تشنه مثل‌…ـ آخر تو هر لحظه با هر نفس داری برای خدا می‌میری پس شهیدتری از آنها و خدا عاشق‌تر به تو، نه؟

دیشب مادر سرمشقم را گاز خردل داده بود و من چند صفحه پشت سر هم نوشته بودم گاز خردل با همان تلخی و بوی زهمش! امروز صبح پارمیدا ـ‌همکلاسیم‌ـ یکجوری نگاهش می‌کرد، گاز خردل را می‌گویم. انگار ندیده باشد. نه حتماً. پدرش تاجر بزرگی‌ است و در کار واردات. پدرش اصلاً جنگ هم ندیده! پدرش…

من اما گاز خردل را می‌فهمم! می‌بینم وقتی نفست را تنگ می‌کند تا آنجا که رنگ صورت نحیف مادر می‌پرد . خدا را همیشه کنار خودمان حس می کنم. همان وقتی که تمام تنت پر می‌شود از تاول‌های ریز و درشت. تاول‌هایی که اجازه نمی‌دهند راحت بغلت کنم‌ـ مادر می‌گوید تاول‌ها درد دارند، پدرت را آزار نده زهراـ

باید به پارمیدا بگویم گاز خردل یعنی کپسول اکسیژنی که به قامت من است و مادر تنهایی باید جابجایش کند. بین خودمان باشد، پارمیدا می‌گوید: مادرش دست به سیاه و سفید هم نمی‌زند! سرمایه‌دار هستند دیگر، اما مادرم چه کارها…، بی‌خیال بابا قول داده‌ام به مادر که رازداری کنم برایش.

چند وقتی است مادر به دکترها اصرار می‌کند تا دُز مُسکن‌هایت را بالا ببرند اما طفره می‌روند، بهانه می‌آورند که مسکن‌ها درد را از بین نمی‌برند! مگر می‌شود… به گمانم دکترها اصلاً درد نکشیده باشند تابحال. به اندازه تو لااقل، قدِ واژه‌های پربغض من، شانه‌های لرزان مادر یا نه، اندازه دل کوچک ماهی‌ قرمز که بی‌شکیب است وقت و بی‌وقت در حوض آب…

آرزو ندارم مثل پارمیدا سرمایه‌دار‌ باشیم و به این و آن پُز دهیم! از سر ولنگاری با ماشین مدل بالایمان در خیابان‌های بالای شهر ویراژ دهیم یا خانه ویلایی پر از مستخدم معامله کنیم، عیدها، سفر خارجه برویم! دلمان خوش باشد که در دادن مالیات سر دولت شیره مالیده‌ایم. یا دور زدن قوانین را خوب بلدیم! یا… نه، من هیچ وقت این آرزوها را ندارم. من می‌خواهم فقط عاشق خدا شوم آنقدر که خدا هم عاشقم شود آن وقت شاید مثل تو جان بازم ‌کند. شاید بتوانم واژهِ واژه دردهایت را بنویسم تا بفهمند چه می‌کشی بابا… آخ که چقدر درد می‌کشی بابا…

زفاک

http://gays.kowsarblog.ir/جان-بازی

  جمعه 8 اردیبهشت 1396 23:08, توسط   , 258 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, دلنوشته

مادر شدن لذتی دارد که هیچ چیز با آن برابری نمیکند!!!!!
مادر که باشی به مادر شدنت افتخار میکنی!!!!!
به اینکه ذره ای از تجلی خلقت در وجودت شکل میگیرد افتخار میکنی!!!!!
اگر فرزندهم پسر باشد ،مادر بیشتر ناز میکند!!!!!


روزهای آخر بارداری مادری است به نام فاطمه(س)
بی شک مادر بودن طعم شیرینی دارد آن هم اگر یک معصوم از نسل معصوم قدم بر چشمان گیتی می نهد!!!!
مادر این روزها نگران است!!!!!
او از حملش کراهت دارد!!!!
حَمَلَتْهُ أُمُّهُ کُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ کُرْهاً
مادرش او را با ناراحتى حمل مى‌کند و با ناراحتى بر زمین مى‌گذارد؛(1)


آخر مگر چه شده است؟
چرا یک مادر از حملش کراهت دارد؟؟
به راستی این طفل معصوم و مادرش چه گناهی کرده اند؟؟!
 گفته اند برای مادر از عالم بالا خبری آمده است!!!


به او مژده داده اند که فرزندش پسر است!!!!!(2)
اما چه پسری؟؟!!


همان پسری که بعد از مادر،کشته میشود!!!!
همان پسری که بعد از شهادتش کفن ندارد!!
کفن نه!!! پیراهن هم ندارد!!


همان پسری که از آتش عطش در خودش می پیچید !!!
داغی که در جگر خود دارد ،برادرش ندارد(لایوم کیومک یا ابا عبدالله)!!


انگشتری که با خودش آورده بود کو؟؟
ای کاش هیچ وقت عقیق یمن نداشت!!!


چشمی به چشم قاتل و چشمی به خیمه ها
همراه کاروان خود ای کاش زن نداشت!!!


از پای کوب اسب سواران شنیده ام!!!
بردند روی نیزه سری را که تن نداشت!!!!!


یابن الحسن!!
لکنت گرفته است سراپا زبان ما
شأن نزول کیست که خون گریه می کنید؟؟
حق باشماست شام و سحر گریه می کنید!!!
جای سرشک،خون جگر گریه می کنید!!!


السلام علیک یا مظلوم یا اباعبدالله الحسین علیه السلام

کوثر نهاوند

http://kosarnahavand.kowsarblog.ir/%D8%AE%D9%84%D9%82%D8%AA-%D9%87%D9%86%D9%88%D8%B2-%D9%85%D8%A7%D8%AA-%D9%85%D8%B9%D9%85%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%D8%A8%D9%84%D8%A7%D8%B3%D8%AA

 

1 ... 11 12 13 ...14 ... 16 ...18 ...19 20 21 ... 48

انسانی که واردات گوشش یاوه و هرزه و گزاف است، صادراتش نیز آنچنان خواهد بود، قلم هرزه و زهر آگین خواهد داشت. آیت الله حسن زاده آملی

کاربران آنلاین

  • فطرس