صفحات: << 1 ... 31 32 33 ...34 ...35 36 37 ...38 ...39 40 41 ... 48 >>
وارد صحن طلا شدیم که مادرم به خواهرم گفت :همینجا وایسا اون آقارو نگاه کن، بهش میگن حاج آقا روح الله، من پنج ساله بودم وسط مادر و خواهرم ایستاده بودم؛ اولین بار بود که می دیدمش!!!
________________________________________
امام خمینی آن زمان به حاج آقا روح الله معروف بود.همراه فرزند شهیدش حاج آقا مصطفی و چند نفر دیگر از علما،از صحن آیینه حضرت معصومه به صحن طلا وارد می شدن. از همان روز و همان دیدار، محبت امام در قلبم نفوذ کرد و طعم عشق به انسان کامل را تجربه کردم و همچنان تصویرش در قلبم حک شده است.
السلام علیک یا روح الله
محمدی
بسم رب الشهداء
همان طور که میدانید کلمه به کلمه ی شهید پر از معانی گوهرباراست که
شین آن یعنی, شوق پرواز , آری در وجودشان چنان شوروشوقی داشتند که به هنگام روانه شدن به جبهه ها شادبودند گویا به مجلس عروسی دعوت داشتند چون اینان در هر چیز که نظاره میکردند جز سیمای یار نمیدیدند و ازیادش غفلت نداشتند ودنیا را چون قفس می انگاشتند وبه آن دلبسته نبودند وبرای رهایی از این قفس به جبهه ها پناه برده بودند که خیلی از این پناهندگان مانند پرنده به سوی محبوب پر کشیدند وخیلی نیز جانباز شدند باید توجه داشت جانبازان شهدای زنده هستند وتحمل کردن ما و اوضاع وشرایط کنونی برایشان سخته ولی به خاطر خدا این سختی ها احلی من العسل است واینان به اذن خدا زنده ماندند تا ماها که جبهه و جنگ را ندیدیم به سوی یار هدایت شویم و با پرسش از آنها یا حتی با نگاه کردن به آنها بفهمیم که چه سختی هایی کشیدند و چقدر ایثار و فداکاری کردند تا ما در امنیت و آرامش زندگی کنیم بس باید این شیر مردان را قدر بدانیم و دعا بر سلامتی اینان کنیم و سعی کنیم رفتارمان خداپسندانه باشد تا جانبازان گرامی هم از دست ما آزرده خاطر نشوند خدا سلامتی به همه این بزرگواران عنایت بفرماید .
بله عرض میکردم هاء آن یعنی هدیه هدیه ی چی ؟ هدیه جان , شهدا چنان مجنون لیلی بودند و با این شعار که از جان چه عزیز است بگو آن به تو بخشم در راهش جانفشانی کردند وزیر توپ و تانک وروی مین ها رفتند و شربت شهادت نوشیدند ودر خونشان غلتیدند تا خود را به لیلی رساندند و مارا به استقلال ,آزادی,جمهوری اسلامی .
یاء آن یعنی یاد ,آن هم یاد خدا وبا یاد معاد مراقب گفتارو رفتار و اعمال خود بودند تا ذره ای از دین منحرف نشوند و هماره به یاد خدا بودند واز یاد یار لحظه ای غفلت نداشتند وهر واجبات و مستحبات و مباحاتی انجام میدادند به نیت خشنودی خدا بود ودرهر حال وهر کاری توکل به خدا داشتند وهمین یاد خدا آنها را باعزت کردو به سعادت ابدی رساند .
دال آن یعنی دلبری کردن ,شهدا چون ارزش خلقت خودرا میدانستند به کمتر از دیدار یار راضی نبودند پس در دنیا با اعمال ورفتاری چون ایثار , جهاد و..دلبری کردند تا شهادت نصیبشان شد یعنی خدای جلیل القدر آنها را صدا زد و آنها هم لبیک گویان و با توشه ی قیمتی به سویش شتافتند وشهدا با دلبری کردنشان توانستند شهید را که از اسماء خداست لقب خود کنند
س. داداشی
شاعرها می گویند قصه تلخیست قصه عادت
من می گویم تلخ ترین ها عادت به ندیدن امام است
دیگر نمیفهمی که اصلا چرا باید کامت تلخ نباشد
اصلا نمیفهمی که کامت تلخ است
اصلا مگر کام ما تلخ است ؟
این وحشت ناک نیست؟
باد صبا
به نام خدایی که اگر حکم کند همه محکومیم
السلام علیک یا حضرت فاطمه معصومه سلام الله…
سلام…دیروز به اتفاق بچه های فرهنگی و برخی از مسئولین حوزه فاطمیه راهی شهر مقدس قم شدیم….
روز شهادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها …
از چند روز قبلش خبر داده بودند که ظرفیت کم است و فقط افراد فعال فرهنگی را می برند….
فرهنگی! چه قدر دلم برای این واژه می سوزد…ما کجا فرهنگ کجا…آن هم فرهنگ اسلامی…
من که فعال فرهنگی نبودم…جز اینکه در برنامه های صبح گاه شرکت می کردم …
ولی از ته دلم گذشت که من نیز خواهم رفت…!
آنروز و روزهای بعد گذشت…هر دفعه از یادم می رفت که ثبت نام کنم…
یکی دو روز هم مانده بود که ظرفیت پر شده بود…
روز آخر که امتحاناتم تمام شد مسئول فرهنگی صدایم کرد و گفت انصرافی داشتیم و می توانم ثبت نام کنم…
خیلی خوشحال شدم…
صبح زود به مدرسه فاطمیه رفتم …کمی دیر راه افتادیم…بعضی از بچه ها نیامده بودند…
در راه با یکی از همکلاسی هایم همراه بودم…از دانشگاه حرف زدیم و حوزه و خورد و خوراک…
مسابقه فرهنگی نیز در اتوبوس برقرار بود…مسئول فرهنگی به مابرگه هایی داد تا مطالعه کنیم…
زیارت عاشورا خواندیم … سرود تمرین کردیم و خواندیم…
سر نماز ظهر بود که به حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها رسیدیم.
پنج ساله بودم،که با توصیه مدیر مدرسه محله که با مادرم دوست بود ، ثبت نام شدم.سال 1339 بود. مادرم بدون اطلاع پدر که مخالف مدرسه رفتن دختر به مدارس زمان طاغوت بود، در فاصله زمانی که پدر در تبلیغ بود، به صورت مستمع آزاد به مدرسه فرستاد.همکلاسی هایم از من بزرگتر بودن!! از هشت سال تا دوازده سال!!هرروز قبل از شروع کلاس دختری با دامن کوتاه و جورابی تا مچ پا، بالای ایوان ترانه می خواند و همه از آموزگاران و دانش آموزان باید گوش می دادن! اون زمان باید یقه سفیدی به گردن گره می زدیم و روبان سفید هم سرروی سرمان می زدیم این علامت دانش آموزیمان بود و هرکسی با هر لباسی به مدرسه می رفت!!!
البته من از سن پنجسالگی با چادر به مدرسه می رفتم و مدیر به مادرم قول داده بود که هنگام حضور بازرسان، اجازه می دهم که دخترت چادر سر کنه.
من در آن سن می فهمیدم ترانه خوانی آن دختر کار زشتی است ولی به علت علاقه زیادی که به مدرسه رفتن داشتم هیچوقت از این موضوع با مادرم حرفی نزدم.البته کسی هم در باره مدرسه ازم چیزی نمی پرسید! تا اینکه پدر از مسافرت تبلیغی برگشت و متوجه مدرسه رفتنم شد اجازه نداد.برم،دلیلش هم پرورش بی دینی مدارس بود .از مدرسه به مکتب خانه منتقل شدم بعد از مدتی پدر متوجه شد که معلم مکتب خانه هم نمی تواند قرآن بیاموزد،بنابراین قرار شد نزد پدر درس بخوانم.باید اول قرآن را فرا می گرفتم بعد دروس دیگر را آموزش می دیدم. بعد از قرآن، کتاب جامع المقدمات را شروع کردم در حالیکه هشت ساله بودم!ولی من به شدت به کتاب های ابتدایی که در مدارس رواج داشت علاقه داشتم.؛به عکس ها و مطالب آسان برای یادگیری مثل «سارا انار دارد و آن مرد در باران آمد»و از موضوعاتی مثل مفرد و صیغه و عین الفعل . مفتوح و …چیزی نمی فهمیدم و جرات پرسیدن آن را هم نداشتم که مفتوح یعنی چه؟!
و همیشه در درونم این حس مرا آزار می داد که حتما کند ذهنم !
شنیده بودم که بانو امین در اصفهان برای دختران متدین مدرسه ای تاسیس کرده است، همیشه در دعاهای کودکانه ام از خدا می خواستم که مراجع عظام هم در قم مدرسه ای برای دخترای خانواده های مذهبی تاسیس کنند تا منهم به مدرسه برم.
تا اینکه به سن دهسالگی رسیدم در جلسات هفتگی محلمان شرکت کردم و قرار شد هفته ای یک روز نزد خانم نور الحاجیه درس صرف و نحو آقای انصاری را بخوانیم . وقتی کتاب را مطالعه کردم، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم، چون فهمیدم فتحه ،کسره و ضمه همان زبر، زیر و پیشی بود که به آن_َ____ِ_____ُ_می گفتن!!
با شناختن اسم این سه علامت به صرف و نحو علاقمند شدم. درس را ادامه دادم تا سن 16 سالگی آخرین استادم سرکار خانم زهره صفاتی بود.با تولد اولین فرزند درسم تعطیل شد.تا اینکه انقلاب شکوه مند اسلامی پیروز شد.. با دو فرزند تصمیم گرفتم درس خواندن را به صورت کلاسیک ادامه بدم. برای این هدف به مکتب توحید ،آن زمان که بعدها جامعه الزهرا نام گرفت، مراجعه کردم. گفتن باید گواهی دیپلم داشته باشی،با شنیدن این حرف آه از نهادم برآمد!
من حتی گواهی اول ابتدایی هم نداشتم!!!!مدتی گذشت تا اینکه شنیدم یکی از همدوره ای های مکتب خانه، که با هم بودیم در کلاسهای نهضت که آن زمان تازه تاسیس شده بود درس می خونه. دوباره علاقه به خواندن در وجودم شعله ور شد.به اداره آموزش و پرورش مراجعه کردم، گفتم می خوام در پایه سوم راهنمایی ثبت نام کنم و امتحان بدهم. مسئول آموزش گفت :باید از پنجم ابتدایی شروع کنی.
گفت :که به کلاسهای نهضت سواد آموزی مراجعه کنم تا بوسیله مربی نهضت برای امتحانات نهایی معرفی شوم..فردای آن روز رفتم دنبال مدارسی که کلاس نهضت دارن. .خلاصه بعد از چند روزپیدا کردم.رفتم دفتر ، آدرس ته سالن را داد! دیدم بیست نفر روی زمین نشسته اند و خانم معلم هم در حال درس دادنه. گفتم اومدم ثبت نام کنم؛ خانم معلم گفت :برو تو اون کلاس ثبت نام کن. فهمیدم که فرستاده دنبال نخود سیاه. رفتم به کلاسی که اشاره کرده بود، اجازه گرفتم برای ثبت نام، گفت ای بابا بعد از چهار ماه آمدی ثبت نام!من برای این ها چهار ماه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدن.گفتم شما اجازه بده دو سه روز بیام اگر خوشتون نیومد میرم.،اصلا یادم نبود بگم مبتدی نیستم ،.خانم معلم قبول کرد. با کودکم رفتم کنار خانمها روی زمین نشستم؛کلاسشون نیمکت نداشت!خانم معلم گفت: آماده بشید برای امتحان علوم.به خانم ها گفتم:یه خودکار و برگه بدید امتحان بدم.با این حرف ،پچ پچ خانمها شروع شد، این نیومده میخواد امتحان بده!خلاصه راضی شدن یه خودکار سبز با یه ورق که از دفتر کنده شده بود بهم داد…
محمدی
<< 1 ... 31 32 33 ...34 ...35 36 37 ...38 ...39 40 41 ... 48 >>