« تلخ ترین! | با کلی سواد رفتم کلاس نهضت...! » |
به نام خدایی که اگر حکم کند همه محکومیم
السلام علیک یا حضرت فاطمه معصومه سلام الله…
سلام…دیروز به اتفاق بچه های فرهنگی و برخی از مسئولین حوزه فاطمیه راهی شهر مقدس قم شدیم….
روز شهادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها …
از چند روز قبلش خبر داده بودند که ظرفیت کم است و فقط افراد فعال فرهنگی را می برند….
فرهنگی! چه قدر دلم برای این واژه می سوزد…ما کجا فرهنگ کجا…آن هم فرهنگ اسلامی…
من که فعال فرهنگی نبودم…جز اینکه در برنامه های صبح گاه شرکت می کردم …
ولی از ته دلم گذشت که من نیز خواهم رفت…!
آنروز و روزهای بعد گذشت…هر دفعه از یادم می رفت که ثبت نام کنم…
یکی دو روز هم مانده بود که ظرفیت پر شده بود…
روز آخر که امتحاناتم تمام شد مسئول فرهنگی صدایم کرد و گفت انصرافی داشتیم و می توانم ثبت نام کنم…
خیلی خوشحال شدم…
صبح زود به مدرسه فاطمیه رفتم …کمی دیر راه افتادیم…بعضی از بچه ها نیامده بودند…
در راه با یکی از همکلاسی هایم همراه بودم…از دانشگاه حرف زدیم و حوزه و خورد و خوراک…
مسابقه فرهنگی نیز در اتوبوس برقرار بود…مسئول فرهنگی به مابرگه هایی داد تا مطالعه کنیم…
زیارت عاشورا خواندیم … سرود تمرین کردیم و خواندیم…
سر نماز ظهر بود که به حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها رسیدیم.
سلامی عرض کردم از دور و آماده شدم برای نماز…
پس از نماز ظهر و عصر کتاب دعا دستم گرفتم و مشغول خواندن دعا و ذکر و صلوات شدم…
بچه ای زل زده بود و خواندن مرا تماشا می کرد…
گرسنه ام شد…خیلی زود صبحانه خورده بودم…
لقمه ای نان و پنیر همراهم بود…لقمه لقمه کردم و خوردم…
سمت ضریح رفتم …السلام علیک یا فاطمه معصومه سلام الله علیها…
فکر می کردم خیلی شلوغ تر از این حرفها باشد…
ولی باز جمعیت زیادی آمده بودند…دستم به راحتی سمت ضریح رفت و بعد هم بوسه ای زدم و اشک ریختم…
همیشه سر دعا کردن مشکل داشته ام…ظهور امام زمان…سلامتی ایشان…
نابودی کفر و ظلم…نجات مظلومان…دعا برای التماسین به دعا…
چه قدر دلم غش می رفت برای کسانی که آن دورتر روی ویلچرنشسته بودند و توان جلو رفتن نداشتند…
و فقد اشک می ریختند و ذکر می گفتند…
خدایا حاجت دل همه حاجت مندان را ختم به خیر کن…
خدایا بیدارمان کن…ببخشمان…کمکمان کن…تنهایمان نگذار…شفایمان بده…خدایا بیدارمان کن…
ما چه قدر بدبختیم…چه قدر اسیریم…چه قدر…
ساعت 2.5 گذشته بود که دنبال مسیر میگشتم که برگردم سر قرار…قرار بود سر ساعت 3 همه یک جا جمع شویم…
هنوز وقت بود…یک سوهان و یک بسته شکلات و نقل خریدم و تقریبا یک به یک بچه ها رسیدند…
خط سوار شدیم و راهی جمکران شدیم…
تجدید وضو که کردم کتابفروشی را دیدم…دفعه قبل یادم رفت کتاب مورد نظر را برای کتابخانه مدرسه بخرم…
قیمت که کردم به نظرم خیلی گران آمد…ولی باید می خریدم…
رفتم سمت مسجد…دنبال مفاتیح و قرآن می چرخیدم…گوشه ای را انتخاب کردم و نشستم…
مشغول خواندن نماز امام زمان عجل الله شدم …کمی هم قرآن خواندم…
هنوز به اذان مانده بود…سیبم راقاچ کردم…به بغل دستی تعارف کردم…
گفت ان شالله میوه های بهشتی نصیبت شود…لبخند زدم و تشکر کردم…
نزدیک اذان خادم مسجد یکی یکی می گشت دنبال کسانی که نمازشان تمام و کمال است تا بنشاندشان ردیف اول مسجد…
بلاخره اذان زدند و نماز مغرب را خواندیم…
موقع نماز عشاء نرسیده بود که دیدم مسئول فرهنگی با من تماس گرفته…
مثل همیشه عجله کردم و نماز عشاء را فرادی خواندم و سمت اتوبوس راهی شدم…اما هنوز کسی نیامده بود…
مداحی گذاشتم و کم کم بچه ها نیز پیدایشان شد…
برگه های سوالات مسابقه پخش شد و به کمک هم جوابشان را دادیم…دست آخر 5 نفر به قید قرعه برنده شدند…
در مسیر کیک و خرما نیز نوش جان کردیم…
راهی قزوین شدیم و داخل اتوبوس دعای کمیل را گوش می دادیم…بعضی ها خسته بودند و بعضی خواب و بیدار…
من انگار تازه انرژی گرفته بودم….فقط کمی به خاطر نشستن زیاد در اتوبوس پاهایم درد می کرد…
قرار بود چون نزدیک انتخابات است بحث سیاسی شود که همه خسته بودند…
فقد کمی بحث تبلیغ کردیم و اینکه چرا انقدر ما کم همتیم در این امر…
مدیرمان خانم مدد خانی گله گی می کرد از بچه های ترم سه یا به بالا که خیلی از موارد را به عنوان طلبه رعایت نمی کنند…
واینکه وقتی آنها رعایت نمی کنند چه طور می تواند به ترم اولی ها بگوید نباید این طور رفتار کنند یا نکنند…
شاید به همین خاطر باشد که برنامه آداب طلبگی را در برنامه کلاسی مان می بینیم…
خب در این اوضاع فرهنگی جامعه واقعا خیلی چیزها عادی شده…قبحش ریخته…
یکی از بچه ها ی ترم 5 بود که می گفت وقتی برای تبلیغ می رویم …کسی اهمیت نمی دهد…
چه طور جذب کنیم…مسخره می گیرند و از این حرف ها
خانم خدادادبیگی گفت خیلی از طلبه ها فقد آمده اند درس بخوانند و بروند…
یا بچه دار شده اند یا در شرف بچه داری اند یا اولی را بزرگ کرده در شرف دومی اند…
یا شوهرشان اجازه نمی دهد…یا گرفتاری دیگر دارند…
می گفت همه رفتارها و گفتار و اعمال یک طلبه خودش یک ارائه الگو به دیگران است و به نوعی تبلیغ…
و خلاصه سرم درد می کرد یک چیزی از این مطلب ها به دردم بخورد که بتوانم از آنجا شروع کنم و راهنمایم باشد…
مناسب حال و روز خودم و خانواده ام و اطرافیانم…
بحث تقلب شد…به این فکر کردم که چند بار تقلب کرده ام؟ شاید کم تر از یک کف دست انگشتانم…
اگر تقلب حرام است چرا ما به راحتی از کنارش می گذریم…
و اینکه آیا راهنمایی که بعضی از بچه های کلاس موقع سوال استاد به هم می کنند نیز تقلب محسوب می شود؟
خلاصه کمی ذهنم درگیر شد…و به خودم قول دادم دیگر تقلب نکنم…
فقط از خدا خواستم…که بد نشویم…راحت نگذریم از هر چیز…
خلاصه جمع کلی صمیمی بود و صمیمی تر نیز شد…
کم کم به قزوین نزدیک تر می شدیم…چه قدر زود گذشت…
و این سفر شاید جایزه ای بود…و یا تشویقی برای بهتر شدن…
یاد حرف های حاج آقا حمید محمدی در همایش طلیعه نور افتادم…
“دردت چیه؟
تو دقیقا به همون اندازه که درد می کشی می ارزی…”
حالا تو بگو دوست عزیز…دردت چیه تو عالم؟
والسلام…
التماس دعا
فرم در حال بارگذاری ...