صفحات: << 1 2 ...3 ...4 5 6 ...7 ...8 9 10 11 12 ... 48 >>
زمانی خلوت و دنج پیدا کن و ببین چه ویژگی های مثبتی داری که می توانی رو کنی .اصلا چرا پا به دنیا گذاشتی و دسته گل های زیبای وجودت چه چیزهایی هستند؟
گاهی لازم هست ، سری به باغ وجودمان بزنیم ، حالا اسمش را هر چه میخواهی بگذار، مراقبه، خودسازی، تزکیه و یا هر لفظ دیگری…
علف های هرز را از ریشه بکن و گلهای وجودت را تغذیه کن. گاهی خودت هم تعجب زده می شوی از دسته گل های زیبایی که در وجودت پنهان شده و آن علف های دست و پاگیر ، فرصت دیده شدن به آنها نداده…
حیف هست که اینهمه منحصر به فردهای گمنام وجودت، شناخته نشوند و غریبانه ترین حس دنیا این است که حتی خودت هم با بی تفاوتی ندانی، چقدر خاصی. و چقدر امضای تو و سر انگشت تو و آن ویژگی شاخص تو که برای آن آفریده شده ای، وجودت را در هستی، لازم کرده است.
حیف هست دسته گل های وجودت را به آب دهی…
پرورششان بده و بگذار از عطر و بوی خوبی تو عالمی مست شود.
«قد افلح من زکئها» چه سعادتمند و رستگار هست، کسی که به تزکیه خویش بپردازد.(سوره شمس، آیه 9)
به قلم: ش.صدیق
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
این که سربازان دولت خلافت سر بعضی افراد را می بریدند،فقط یک پیام رعب آفرین برای دنیا نبود،بلکه پیام قاطعی به همهء سربازان و طرفداران خود دولت در قلمرواش نیز محسوب میشد.
در حقیقت ، بریدن سر افراد،یک پیام ‘’تضمینی'’بود مبنی بر اینکه هرکس با دولت خلافت بجنگد یا در مقابل آن شورش کند،سرنوشتی جز جدا شدن سرش با خنجر تیز نخواهد داشت.
شاید چیزی که از بریده شدن سر فرد -از گوش تا گوش- دردناک تر باشد ، شکنجهء روحی قربانی است که پیش از بریده شدن سرش ، و با دیدن خنجر تحمل میکند.
اینها برشی از متن کتابی است که این روزهای من را در خود غرق کرده است….
همراه شده ام با دنیایی از دیدگاه یک سلفی، که از پنج سالگی از آلمان به زادگاه مادری اش در تونس باز میگردد و پای به مکتب اعتقادی سلفیون میگذارد و گاهی چنان از مکتب و آموخته هایش جلو می افتد که از زمین ‘’تونس'’ به آسمان ‘’شام'’ پرواز میکند…
به دوره های سخت آموزشی اعتقادی و نظامی میپردازد و در جنگ های حکومت خودخوانده اشان شرکت میکند و این حوادث به برخی تحولات فکری در ‘’محمدالفاهم'’ منجر میشود که وی را به عرصهء انتقاد از داعش می کشاند، اما نه از آن روی که داعش گروهی تندرو است که مسلمانان را به نام کافر و به وحشیانه ترین راهها میکشد، بلکه حالا از دید وحشیانهء او داعش دچار کندروی شده است! و به اندازهی کافی تکفیر نمیکند و با این رویکرد به اندازهء کافی کفار را نمیکشد…
با این کتاب غرق در روزهایی میشویم که فقط با چشم دل میتوان لمس کرد که مدافعان حرم عمهء سادات سلام الله علیها با چه افکار وحشیانهای مقابله کرده اند برای آزادی فکرهای زنگ زدهی بعضا وطنی…
به قلم: معصومه شکری
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
مادربزرگ میگفت : دریا مرا می ترساند. جمله اش برایم عجیب بود، چرا باید مادربزرگ مومن من که معروف بود به آرامش و نترسی، بترسد! آن هم از دریای به این زیبایی که همه عاشقش هستند…
تا اینکه یک روز از او پرسیدم: مادربزرگ! راستی تو چرا از دریا می ترسی؟
وجواب او یکی از زیباترین درس های کلاس زندگی من شد:
(ابهت دریا و عظمت اون در دل من خوف و خشیت نسبت به خالق عظیم این پدیده ها ایجاد میکنه، میدونی مادر٬ ما گاهی خیلی با خدا خودمونی میشیم ، یعنی یادمون میره خدا صفات جلالی هم داره..
(لایحب ها)ی خدا رو یادمون میره و توهم اینکه “بابا ما که دلمون پاکه و صف اول بهشتیم” مارو بر می داره…
اخم خدا رو موقع بداخلاقی ها، کم صبری ها، پافشاری تو گناهای ریز و درشت نمی بینیم…
دریای عظیم برای من یه تلنگره از به یادآوری خالق عظیمش…و اینکه نگاه نکنیم به کوچیکی گناه ، بلکه نگاه کنیم ببینیم جلوی چه خالق عظیمی ایستادیم و با وجود کمتر از قطره بودنمان داریم٬ یه(نه) بزرگ و گستاخانه بهش میگیم…
به (بله) بزرگی که در عهد الست گفتیم فکر میکنم به"قالوا بلی". و به گناه که یک(لا) ی گستاخانه هست، در برابر آن (بله) که عهدالست بستیم.
نگا.هی به چهره ی نورانی و پاک مادربزرگ می اندازم و یک عمر مخلص زیستنش و در عین حال ترس و خوف از خدا یش را ، در قاب ذهنم حک میکنم.
و از آن طرف نگاهی می اندازم به نسل شتابان امروز که بی خیال و لاقید، هر کاری میکند و میگوید :( دلت پاک باشه، خدا به این مهربونی)…
به شب تابستانی خاطراتم بر میگردم و نوای ارامشبخش مادربزرگ که سر سجاده ی پر از عطر یاسش این فراز از صحیفه سجادیه را زمزمه میکند:
اللَّهُمَّ إِنی أَعُوذُ بِک مِنْ هَیجَانِ الْحِرْصِ، وَ سَوْرَةِ الْغَضَبِ، وَ غَلَبَةِ الْحَسَدِ، وَ ضَعْفِ الصَّبْرِ، وَ قِلَّةِ الْقَنَاعَةِ، وَ شَکاسَةِ الْخُلُقِ، وَ إِلْحَاحِ الشَّهْوَةِ، وَ مَلَکةِ الْحَمِیةِ
بار خدایا به تو پناه میآورم از طغیان آز و تندی خشم و چیرگی حسد و سستی صبر و کمی قناعت و بدی اخلاق و زیادهروی در شهوت و پافشاری در عَصَبیت(صحیفه سجادیه، دعای هشتم، فراز اول)
به قلم: شیدا صدیق
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
بهار بود و هوا مملو از عشقی دل انگیز. هر لحظه عطرت به مشام جانم می رسد. در خاطرم مرور می کنم یاد طفلی را که در آغوشمان غرق در بوسه خواهد شد و آینده ای که دست در دستت برایش می بافتم. در کشاکش تابستان تو سرمست ازمهر پدری شادمانه از میان درختان به دنبال دخترت می دوی و من از شدت هرم این اشتیاق، غرق در تماشایتان می سوزم در عطش این خیال.
مرا با سخنت مبهوت خود می کنی. تو از خیالی بالاتر حرف می زنی. من در سرخوشی داشته های خود و تو در خیالت ترنم شیرین غیرت و شکوه وطن را می نوازی.
در اوج احساس کودکمان را یادآوری می کنم و انتظاری چند ساله برای دیدنش را. لب به سخن می گشایی از قصه پر غصه سه ساله می گویی! زبانم بند آمده است، چه یادآوری حماسه گونه ای جلوی دیدگانم به راه انداخته ای. دلم پر از آشوب و لبم جز آه چیزی ندارد که بگوید. انگار طوفانی به پا می شود و با گردبادش همه عاشقانه های دل انگیزمان را به کام خویش می کشد. وقتی شیپور جنگ نواخته می شود بوته آزمایش است. در این کوران حوادث مردان با عیار غیرت و شرف از نامردان بازشناخته می شوند.
روزها یکی پس از دیگری چه سخت اما بی تو می گذرد. نفس هایم با آهی جانکاه از سوز نبودنت به شماره افتاده است. بی تو در انتظار آمدن دخترمان لحظات به کندی می گذرد. زندگی چه زیبا می شد اگر پس از فارغ شدن در به دوش کشیدن بار مسئولیت های این دردانه ات در کنارم بودی. تو خودت آری فقط خودت اولین اذان و اقامه را در گوشش نجوا می کردی و از عشقت به من و او سروده ای زیبا برایش می نواختی.
در تب نبودنت و در آرزوی آغوش گرمت می سوزم که خبر آمدنت مرا به وجد می آورد. می آیی نه آن گونه که منتظرت بودم، انگار تو نیز فارغ شده بودی. فارغ از این دنیا و هوشیار آن دنیا.
خیلی این چنین دوام نیاوردی و دعوت حق را لبیک گفتی! رفتی و من ماندم و خیالی که هنوز با حضورت برای دخترم می بافم. خیالی که همچون پرنده گذشته را مرور می کند و گاهی نیز به آینده ای زیبا در کنار دخترمان سفر می کند. یادت و قصه قهرمانیت لالایی شب های کودکی دخترمان می شود تا قصه اسارت دوباره تکرار نشود.
به قلم: صدیقه خانی
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
وارد غرفه کتاب نشر کاظمی شدم، به ترتیب لیست اسامی خریدم، کتابهارا از قفسه برمیداشتم و روی هم قرار میدادم، اما نمیدانم چه شد که آن لحظه کتابی که در مورد شهید خلیلی بود را سر جایش گذاشتم و ابووصال را که در لیست خریدم نبود برداشتم.
بعد از خواندن کتاب بود، که فهمیدم خود شهید دهقان امیری ارادت خاصی به شهید رسول خلیلی داشته است.شاید قسمت بوده، ابتدا با زبان شهید دهقان با خصلتهای خوب شهید خلیلی آشنا شوم.
کتاب ابووصال، کتابی کم حجم و کوتاه، که به نقل از خانواده، دوستان و همرزمان شهید نوشته شده است.
کتابی که سرگذشت زندگی جوان بیستسالهای را روایت میکند که یک ماهِ به آرزویش میرسد و شهید میشود، ما میگوییم یک ماه، اما او سالها برای این آرزویش تلاش کرده است.
خوشا به سعادتش که اینگونه پای عقایدش ایستاد و در آخر سربلند این دنیا را ترک کرد.
پیشنهاد میکنم اگر زیاد اهل مطالعه کتابهای طولانی نیستید این کتاب را خریداری کنید+ خرید کتاب برای هدیه به نوجوانان وجوانان بسیار ایده خوبی است.
قیمت کتاب 8هزار تومان
ناشر: نشر کاظمی
تعداد صفحات 136
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.