موضوع: "خاطرات"

صفحات: 1 3 4 5 ...6 7

  شنبه 18 خرداد 1398 18:31, توسط سایه   , 670 کلمات  
موضوعات: خاطرات

آرام آرام داخل صحن با صفای حکیمه خاتون قدم بر می‌دارم. سر به زیر انداخته. گام‌هایم را با وقارتر از همیشه بر می‌دارم. اذن دخول را می‌خوانم. زیرلب (السلام علیک فاطمه اشفعی لنا فی الجنه) را با صلابت‌تر ازهمیشه به زبان جاری می‌سازم. قطرات اشک، مرا همراهی می‌کنند. این باردلم شکسته‌تر ازهمیشه است. تمام تکه تکه‌های آن پر ازعشق و امید است. هرچه به ضریح نزدیک‌تر می‌شوم قطرات اشک بیشتر و بیشتر می‌شود. حالم دستِ خودم نیست. قطرات شبنم از هم سبقت می‌گیرند و برگونه‌هایم سرازیر می‌شوند. خودم می‌دانم این زیارتم با بقیه زیارت‌ها تفاوت دارد. این زیارت برای اجازه خادمی آستان کبریای بی بی جان است.

چند روز پیش از دوستانم شنیدم که برای صحن با صفای خانم جان و مسجد مقدس جمکران خادم می‌خواهند. دلم که هیچ، تمام جانم بی‌طاقت کنیزی خاندان عشق شده بود. با یادآوری خادمی باز اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. بعد از زیارت با دلی پر از عشق و بی‌طاقتی به خانه برگشتم تمام راه به کریمی خاندان اهل بیت علیهم السلام فکر می‌کردم.

به خودم آمدم نزدیک خانه بودم. زنگ در را زدم. پدرم با لباس خاکی خادمی و یک چفیه سفید که به گردنش انداخته بود، در را برایم باز کرد. من بهت زده پدرم را نگاه می‌کردم. با خودم گفتم شاید پدر باز دلتنگ رفقای شهیدش شده است. پدرم متوجه تعجب من شد، پیش دستی کرد و گفت: می‌خواهدبا دوستانش برای خادمی به غرب کشور برود و راوی کنیزان حضرت زهرا سلام الله علیها شود. آنقدر مسرور بود که منتظر جواب من نماند و به طرف ساک لباس‌هایش و دفترچه خاطرات خود رفت تا کم و کسرهای وسایل مورد نیازش را فراهم کند. پدرم به سفر عشق رفت و من دلم را گره به شهدای غرب کشور زدم و پدر را بدرقه کردم.

چقدر زود گذشت. من دلتنگ تر از همیشه به پدر شده بودم. در افکار خودم غوطه‌ور بودم که صدای گوشی همراهم مرا به خود آورد. پشت تلفن صدای پرعشق پدر بود، که از آرزوی خود مبنی بر طلبه شدن من سخن بر زبان می‌آورد. پدر درکنار شهدا و مشایعت با کنیزان حضرت زهراسلام الله علیها برای طلبه شدن من دعا کرده بود. آنقدر با ذوق و شور و هیجان صحبت می‌کرد که پشت تلفن انرژی پدر به من منتقل شد و تمام وجودم جان دوباره گرفت. من مات و مبهوت بودم. از پدرم مهلت گرفتم که برای یک برهه‌ای جدید و مسولیت خطیر زندگیم تصمیم بگیرم.

چند ساعت گذشت و من خود را در مقابل ضریح نورانی حضرت معصومهسلام الله علیها دیدم. هرگاه در دل خود گم شده‌ای داشتم آن را در حریم کریمه اهل بیت پیدا می‌کردم. تا چشمم به ضریح افتاد یاد چند روز پیش خودم افتادم که از بی بی خواسته بودم اذن و اجازه خادمی خاندان عشق را، به من بدهد و امروز کمتر از یک هفته پدرم آن هم در سفر چون عشق خود پیشنهاد طلبه شدن من بدهد، آن هم در شهری که بوی خون هزاران شهید گلگون کفن می‌دهد، شهری که نزدیک‌ترین جا به کربلای ارباب عشق است. شهری که سال‌های کودکی‌ام و نوجوانی‌ام را در آن سپری کرده بودم.
آرامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت، با آرامشی وصف ناپذیر تصمیم خود را گرفتم حاضر بودم تمام زندگیم را بدهم ولی اجازه خادمی خاندان اهل بیت را از دست ندهم.

یادش بخیر، چهار سال از آن ماجرای زیارت من می‌گذرد و من هر وقت با دوستانم به قم سفر می‌کنم درست در همان جایی که اجازه خادمی و سربازی مکتب امام جعفر صادق علیه السلام گرفته بودم، زیارت نامه و اذن دخول می‌خوانم و هیچ وقت محبت کریمه اهل بیت علیهم السلام را فراموش نمی‌کنم. ان شاءالله تا زمان ظهور حضرت حجة عج الله تعالی فرجه والشریف سربازی گوش به فرمان ولی نعمتان باشیم.

پ.ن: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم به حضرت علیعلیه السلام فرمودند: ای علی! هرکس گروهی را به هدایت دعوت کند و آنان از او پیروی کنند، برای او پاداشی مانند پاداش آنان خواهد بود بی آنکه از پاداش آنان چیزی کاسته شود.
(جبران حدیت جلد 4/صفحه 48/حدیت 8)

برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.

 

  دوشنبه 13 خرداد 1398 18:00, توسط سایه   , 495 کلمات  
موضوعات: خاطرات

حسین‌های زمان را می‌شناسید؟!
حسین‌های زمان همان‌ انسان‌های شریفی هستند که تا فهمیدند حرم دختر امیرالمومنین در خطر است، خون در رگ‌های غیرت‌شان به جوش آمد و راهی سوریه شدند. چشم بچرخانی، در میان‌شان از هر قشری می‌بینی؛ پدر خانواده، فرمانده‌ی گردان، پسر یکی‌یک‌ دانه‌ی مادر و تنها حامی یک زن.
به خانواده‌شان تعلق خاطر داشتند، اما وقتی ندای « هل من ناصر ینصرنی » را شنیدند؛ هرکجای این دنیا بودند، دستانشان را بالا آوردند و با تمام قوا، لبیک گفتند. راهی سرزمین عشق شدند، تا به مسلمانان کشوری دیگر یاری برسانند. گویا خداوند مسیر « الی النور » را مقابل چشمان آنها و خانواده‌هایشان گذاشته بود. امثال این بزرگ‌مردان را باید حسین‌های زمان نامید. همان‌گونه که امام حسین علیه‌السلام 1379 سال پیش برای دفاع از اسلام، قیام کرد و هر چه داشت را پیش‌کِش اسلام کرد و تا آخرین قطره خون پای ایمان و اعتقادش ایستاد.
امروز سال‌روز تولد یکی از همان حسین‌هاست که جانش را فدای اسلام کرده. چند ماهی‌ هست که با این شهید آشنا شده‌ام. قاب عکسش، انرژی مثبتی در خانه‌مان گسترانده است. انگار هاله‌ای از نور را در آن گوشه‌‌ی خانه می‌بینیم. گویا در دنیای دیگری سِیر می‌کنیم.
شهید مهدی ایمانی متولد 62/3/8 در شهر قم است. این شهید بزرگوار در تاریخ 96/9/21 در منطقه دیرالزور به شهادت رسید. 14 سال خادم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بودند. و امروز، این خادم و مدافع سرافراز حرم، در گوشه ای از حرم قم و در صحن امام رضا، در خانه ابدی خود آرمیده است. از این شهید بزرگوار سه فرزند به یادگار مانده است. به وجود این نازدانه‌ها افتخار ‌می‌کنیم. خداوند پشت و پناه‌شان باشد، ان شاء الله.
در صحیفه سجادیه دعای 27 فراز 10 این چنین آمده است:
اللّهُمّ وَ أَیّمَا مُسْلِمٍ خَلَفَ غَازِیاً أَوْ مُرَابِطاً فِی دَارِهِ، أَوْ تَعَهّدَ خَالِفِیهِ فِی غَیْبَتِهِ، أَوْ أَعَانَهُ بِطَائِفَهٍ مِنْ مَالِهِ، أَوْ أَمَدّهُ بِعِتَادٍ، أَوْ شَحَذَهُ عَلَى جِهَادٍ، أَوْ أَتْبَعَهُ فِی وَجْهِهِ دَعْوَهً، أَوْ رَعَى لَهُ مِنْ وَرَائِهِ حُرْمَهً، فَ‏آجِرْ لَهُ مِثْلَ أَجْرِهِ وَزْناً بِوَزْنٍ وَ مِثْلًا بِمِثْلٍ،
وَ عَوّضْهُ مِنْ فِعْلِهِ عِوَضاً حَاضِراً یَتَعَجّلُ بِهِ نَفْعَ مَا قَدّمَ وَ سُرُورَ مَا أَتَى بِهِ، إِلَى أَنْ یَنْتَهِیَ بِهِ الْوَقْتُ إِلَى مَا أَجْرَیْتَ لَهُ مِنْ فَضْلِکَ، وَ أَعْدَدْتَ لَهُ مِنْ کَرَامَتِکَ.

بارخدایا و هر مسلمانی به وقتی که جنگجو در میدان جنگ است و مرزدار به مرزداری مشغول است به امور خانه آنان رسیدگی کند، یا در نبود او به کفالت خانواده‌اش برخیزد، یا او را به قسمتی از مال خود یاری دهد، یا او را به سازوبرگ جنگ مدد رساند، یا همّت او را به نبرد با دشمن برانگیزد، یا در روی او دعای خیر کند، یا حرمتش را در نبود وی رعایت نماید، به او نیز اجر همان رزمنده را وزن به وزن، و مثل به مثل عنایت کن، و عمل او را پاداشی نقد ببخش که بدون درنگ سود کار خیری را که پیشاپیش فرستاده، و شادی خاطری که نتیجه کار اوست در همین دنیابه چنگ آورد، تا آنکه فرا رسد زمان آن فضل و پاداشی که بر او روا داشته‌ای، و کرامتی که برای او آماده ساخته‌ای.

به قلم: سیده مهتا میراحمدی

منبع: سایت طلبه نوشت

  چهارشنبه 8 خرداد 1398 18:35, توسط سایه   , 576 کلمات  
موضوعات: خاطرات

یک وقتی از یک جایی قصه‌ی عشق آدم‌ها شروع می‌شود.قصه‌ی زمانی که دلم بار وبندیلش را بست تا راه عشق را طی کند را خوب به خاطر دارم.

همه چیز از یک قاب عکس شروع شد. قاب عکس مربع کنار طاقچه، او درآن عکس دو زانو نشسته بود و آبی چشمانش خیره بود به لنز دوربین عکاسی، معلوم بود خسته است، اما لبخندش عمیق بود. یکی از دسته‌های عینکش میان انگشتان دستش تاب می‌خورد و خودکار آبی رنگی در دست دیگرش. دور و برش یک عالمه کتاب بود، کتاب‌های قطور فقهی و منطقی. انگار توی حجره کوچکشان یک کتابخانه بزرگ داشتند. بعد‌ها از آن همه کتاب و دفتر، فقط یک دفتر شعر باقی ماند، ننجون همه را بخشید به طلبه‌های نیازمند. تنها یک عمامه‌ی مشکی و چند تا قاب عکس از او، شد یادگاری ما.

کار هر روز ننجون قبل از کمردردش و زمین گیر شدنش این بود که بیاید و قاب عکس‌ها را به بهانه تمیز کردن، یک دل سیر در آغوش بگیرد و با گریه قربان صدقه‌اش برود. وقت‌هایی که یواشکی می‌رفتم کنارش ، من را می‌نشاند روی زانوانش برای هزارمین بار ماجرای زندگی او را تعریف می‌کرد و من هم خیره به قاب میان دستان ننجون، برای هزارمین بار پا به پایش هم گریه می‌شدم. قصه عشق من به طلبگی از همین قاب عکس‌ها شروع شد، قاب عکس عموی بیست ساله‌ی تازه دامادم که روز خرید عروسی‌اش در سانحه‌ی رانندگی، رفت پیش خدا و ننجون را یک عمر در حسرت دیدن دامادی‌اش گذاشت. ننجون همیشه از ادب و وقارش می‌گفت. می‌گفت دروس ابتدایی را زودتر از هم سن و سالانش تمام کرد و وارد دنیای طلبگی شد. دوستانش می گفتند اکثرا در حال درس خواندن بود و عبادت. یکی‌شان که خیلی با عمو صمیمی‌تر بود می‌گفت که عمو حال معنوی قشنگی داشت، هر جا می‌رفت حال خوبش، حال دیگران را هم خوب می‌کرد. پول تو جیبی هایش و شهریه‌ایی که می‌گرفت، می‌شد کمک حال فقرا و گاهی خرید کتاب برای خودش. هیچ وقت عمویم را ندیدم اما قاب عکسش شده بود تمام دنیایم.

من هم می‌خواستم مانند او طلبه شوم. طلبگی رویای شب و روزم بود و موجب شد بلافاصله بعد از گرفتن مدرک دیپلمم، برای ورودی سال 95 ثبت نام کنم حوزه…

خوب به خاطر دارم که بعد از شنیدن قبولی‌ام از خوش حالی مثل بچه‌ها کل اتاق را دویدم. هنوز هم صدایِ فریاد از سر خوش حالیم را به یاد دارم.

آن روز، قاب عکس عمو را در آغوشم گرفتم و اشک ریختم و خندیدم. نشسته بودم گوشه‌ی اتاق‌، همان جایی که همیشه با ننجون می‌نشستم، عمامه مشکی‌اش را بو کشیدم و قاب عکسش را در آغوشم فشردم و شروع کردم به درد و دل کردن با او که ازپشت شیشه قاب عکسش به من و به شادی‌ام لبخند می‌زد.
نمی‌دانم کی! ولی لابه لای درد و دل‌هایم، پلک‌هایم سنگین شد و به خواب شیرین رفتم….

حالا چند سالی از آن روزها می‌گذرد و من طلبه‌ی سال سوم حوزه‌ی علمیه‌ی فاطمه الزهرا (س) هستم. سه سال است که هر روز صبحم، با سلام به مادر شروع می‌شود. سه سال است که نمک گیر دروس اخلاقی‌ام، نمک گیر سیره اهل بیت(ع). سه سال است که بهترین روزهای عمرم را تجربه می‌کنم و این حال خوبم را مدیون عمویم هستم. از شما چه پنهان من هم عکسی از خودم لابه لای کتاب‌های حوزوی دارم، مثل عمو. به امید این که شاید قاب عکس من هم روزی بتواند سرنوشت ساز شود.

به قلم: سیده زهرا المشیری

برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.

 

  دوشنبه 26 تیر 1396 00:08, توسط   , 564 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

آخرین باری که رفتم مشهد زمستان ۹۴ بود. حلقه کودکانم جز برترین‌ها شد و جایزه‌ش شد سفر مشهد. بعضی‌ها به دلیل مشکل مالی نتوانستند بیایند و بعضی‌ها به خاطر مدرسه. به بعضی‌ها توانستم پول قرض بدهم و آمدند. پنج تا بچه قد و نیم‌قد را بردم مشهد. بعضی‌هایشان همه پول تو جیبی‌شان بیست هزار تومان بود. وقتی سوار اتوبوس شدیم، یک دختر ابتدایی تنها با پایگاه خودشان آمده بود. هم سن بچه‌های من بود و به ما پیوست. بچه‌هایم خیلی خوشحال بودند. اولین بارشان بود. دوستم هم با من آمد. از قبل به دوستم گفتم که زیاد با بچه‌های من خودمانی نشود تا از من حرف شنوی داشته باشند، از طرفی هم در امور تربیتی من در این سفر دخالت نکند. مشهد که رسیدیم، تو دوتا اتاق بودیم. من و دوستم و آن دختری که به ما پیوست در یک اتاق بقیه هم در اتاق دیگر. با اینکه دوست نداشتم تنها داخل یک اتاق باشند. بهشان این فرصت را دادم. فقط موقع خواب می‌رفتم و پیش آنها، کف اتاق می‌خوابیدم. موقع شلوغ کاری‌هایشان، کاملا آزاد بودند. وقتی خانم‌ها می‌آمدند و تذکر می‌دادند، گوشم در و دروازه بود. فقط به بچه‌هایم می‌گفتم که آرام‌تر سر و صدا کنند. برای دوستم که فقط خواستگار داشت و نه به بار بود و نه به دار، ما دست و کِل می‌زدیم، و عروسی‌ش بود مثلا.

گروهی حرم و بازار می‌رفتیم. همان دختری که به ما پیوست وضع مالی‌ش خوب بود. پانصد هزار تومان آورده بود و برای نوه دختر خاله‌ی مادر بزرگِ عمه‌ش هم خرید می‌کرد. دختر مایه‌دار هی خرید می‌کرد و من بیشتر شرمنده بچه‌هایم می‌شدم. بعضی وقت‌ها می‌گفتم کاش اصلا نیامده بود پیش ما. بچه‌هایم هوس خرید کردند ولی پول نداشتند. بعضی‌ها زنگ زدند خانواده و برایشان جور کردند. اما بعضی همان بیست هزار تومان.

بهشان گفتم بچه‌ها پنج تومان برای آخر سفر نگه دارید. گوش نکردند. روز آخری غذای برگشت با خودمان بود. از روز قبل ناهار و شام را نصفه خوردیم و نصف‌ش را گذاشتیم برای روز برگشت. روز آخری وقتی از حرم برمی‌گشتیم بچه‌ها لفت ‌دادند. آن دختر مایه‌دار مثل ساز مخالف بین ما بود و باعث شده بود دیگران سر خود شوند. با عجله آمدیم. همه سوار اتوبوس بودند. فحش خور پیرزن‌ها شده بودیم. با سکوت رفتیم ساک‌ها را آوردیم و با شرمندگی تو اتوبوس ایستادیم.
یادمان آمد غذا را همراه خود نیاوردیم. اتوبوس داشت راه می‌افتاد، به‌شان گفتم کسی حق ندارد اسم غذا را بیاورد. رسیدیم ترمینال و راهی شیراز شدیم. ظهر همه داشتند غذا می‌خوردند به جز تیم ما. بعضی از خانم‌ها کمی بهمان غذا می‌دادند ولی نگرفتم به بقیه هم اجازه خوردن ندادم. خودم هم چیزی نمی‌خوردم. وسط راه اتوبوس ایستاد. رفتم مقداری تنقلات گرفتم برای یکی از دخترها که دوم ابتدایی بود و حسابی ضعف کرده بود. بهش که دادم به بغل دستیش هم داد. گفتم اجازه ندارد بدهد و الا به خودش هم نمی‌دهم.

آخرهای شب دوستم واسطه شد و آنها را بخشیدم و دستور حمله به تنقلات دادم. خانم‌های اتوبوس مثل جنگ زده‌ها به‌ ما نان و میوه و … می‌رساندند. سفرم سفری تربیتی بود. هم خوشی بود و هم تنبیه. بچه‌ها باید یاد می‌گرفتند پیش‌بینی همه چیز را بکنند. حتی چنین شرایطی را.

 

وقتی رسیدیم شیراز، رساندم‌شان خانه‌شان. یکی‌ از صندلی عقب می‌گفت: «وای تا چند روز خیلی عزیزیم و هوامونو دارن. هر چی بگیم فراهمه». از حرفش خنده‌م گرفت ولی همیشه یادم ماند. سفر مشهد امروز هر لحظه باید بگویم جای بچه‌هایم خالی.

روشنک بنت سینا

http://dokhtarelor.kowsarblog.ir/%DB%B1%DB%B9%DB%B5

  جمعه 5 خرداد 1396 23:59, توسط   , 345 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

راستش من قبل از طلبگی ام باید داستان شیعه شدنم رو بگم. تیرماه سال1387بود که ازدواج کردم و از یکی از شهرهای آذربایجان غربی اومدم به یکی از شهرهای آذربایجان شرقی. من از یک خانواده ی پرجمعیت بودم و همسرم از یه خانواده ی کم جمعیت.بخاطر اینکه نمیشد زود به زود برم سر بزنم اوایل به شدت دلتنگ خانواده و دیارم میشدم و همدم روزای دلتنگیم تلویزیون شد.

یکی از برنامه هایی که می دیدم برنامه “سمت خدا” بود. خیلی جدی همه ی برنامه هاشو دنبال میکردم. صحبتهای کارشناسان برنامه جرقه ای در من ایجاد کرد که کنجکاو بشم تو مذهب شیعه. منطق و اصول مذهب شیعه خیلی برام جالب بود و دلیل دیگه ی شیعه شدنم که اصل دلیله عشق امام حسین (علیه السلام) بود. عاشورا رو که اولین بار دیدم جالب بود برام که این آدما واسه کی دارن اینجوری گریه میکنن. تاحالا از این مراسما ندیده بودم .شهر ما اصلا نداره و تا قبل از اومدنم به اهر اصلا امام حسین رو نمیشناختم. خلاصه بخاطر عشق آقام امام حسین و صحبتهای کارشناسان برنامه ی سمت خدا من شیعه شدم.

بعضی وقتها که فکرشو میکنم اصلا تصورش هم آزارم میده آدم منهای اهل بیت باشه. دلم به حال سنی ها میسوزه که از این نعمتهای گرانبها خودشون رو محروم کردن . راستی یادم رفت بگم اولین بار که خواستم نمازمو به شیوه ی اهل بیت بخونم و خودمو به این بزرگوارن نسبت بدم سجاده و مهرمو از امام رضاکادو گرفتم. این رو به فال نیک گرفتم و یقینم کامل شد که راهی که اومدم درسته.

تقریبا یک الی دو سال بعد از شیعه شدنم تازه حوزه تو شهرمون اهر تاسیس شد و همسرم بنر تبلیغ پذیرش حوزه رو دیده بود و گفت که حوزه به شهر اهر هم اومده. خدا میدونه چقد ذوق کردم که وای خداجونم شکرت که اگه لایق باشم بشم مبلغ راه اهل بیت. فرداش ر فتم شرایط و زمان ثبت نام رو پرسیدم و تا الان ان شالله اگه خدا قبول کنه خادم کوی اهل بیت و امام زمانم.‌ اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.

قصه های طلبه شدن ما

http://talabeshodam.kowsarblog.ir/?disp=posts&paged=3

1 3 4 5 ...6 7

انسانی که واردات گوشش یاوه و هرزه و گزاف است، صادراتش نیز آنچنان خواهد بود، قلم هرزه و زهر آگین خواهد داشت. آیت الله حسن زاده آملی

کاربران آنلاین

  • آوا
  • زفاک
  • ریحانه مقدم
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)
  • اشرف مخلوقات
  • عسل خدری
 
مداحی های محرم