« روز قدس | گوارای وجودشان هر چه بی عدالتی! » |
یک وقتی از یک جایی قصهی عشق آدمها شروع میشود.قصهی زمانی که دلم بار وبندیلش را بست تا راه عشق را طی کند را خوب به خاطر دارم.
همه چیز از یک قاب عکس شروع شد. قاب عکس مربع کنار طاقچه، او درآن عکس دو زانو نشسته بود و آبی چشمانش خیره بود به لنز دوربین عکاسی، معلوم بود خسته است، اما لبخندش عمیق بود. یکی از دستههای عینکش میان انگشتان دستش تاب میخورد و خودکار آبی رنگی در دست دیگرش. دور و برش یک عالمه کتاب بود، کتابهای قطور فقهی و منطقی. انگار توی حجره کوچکشان یک کتابخانه بزرگ داشتند. بعدها از آن همه کتاب و دفتر، فقط یک دفتر شعر باقی ماند، ننجون همه را بخشید به طلبههای نیازمند. تنها یک عمامهی مشکی و چند تا قاب عکس از او، شد یادگاری ما.
کار هر روز ننجون قبل از کمردردش و زمین گیر شدنش این بود که بیاید و قاب عکسها را به بهانه تمیز کردن، یک دل سیر در آغوش بگیرد و با گریه قربان صدقهاش برود. وقتهایی که یواشکی میرفتم کنارش ، من را مینشاند روی زانوانش برای هزارمین بار ماجرای زندگی او را تعریف میکرد و من هم خیره به قاب میان دستان ننجون، برای هزارمین بار پا به پایش هم گریه میشدم. قصه عشق من به طلبگی از همین قاب عکسها شروع شد، قاب عکس عموی بیست سالهی تازه دامادم که روز خرید عروسیاش در سانحهی رانندگی، رفت پیش خدا و ننجون را یک عمر در حسرت دیدن دامادیاش گذاشت. ننجون همیشه از ادب و وقارش میگفت. میگفت دروس ابتدایی را زودتر از هم سن و سالانش تمام کرد و وارد دنیای طلبگی شد. دوستانش می گفتند اکثرا در حال درس خواندن بود و عبادت. یکیشان که خیلی با عمو صمیمیتر بود میگفت که عمو حال معنوی قشنگی داشت، هر جا میرفت حال خوبش، حال دیگران را هم خوب میکرد. پول تو جیبی هایش و شهریهایی که میگرفت، میشد کمک حال فقرا و گاهی خرید کتاب برای خودش. هیچ وقت عمویم را ندیدم اما قاب عکسش شده بود تمام دنیایم.
من هم میخواستم مانند او طلبه شوم. طلبگی رویای شب و روزم بود و موجب شد بلافاصله بعد از گرفتن مدرک دیپلمم، برای ورودی سال 95 ثبت نام کنم حوزه…
خوب به خاطر دارم که بعد از شنیدن قبولیام از خوش حالی مثل بچهها کل اتاق را دویدم. هنوز هم صدایِ فریاد از سر خوش حالیم را به یاد دارم.
آن روز، قاب عکس عمو را در آغوشم گرفتم و اشک ریختم و خندیدم. نشسته بودم گوشهی اتاق، همان جایی که همیشه با ننجون مینشستم، عمامه مشکیاش را بو کشیدم و قاب عکسش را در آغوشم فشردم و شروع کردم به درد و دل کردن با او که ازپشت شیشه قاب عکسش به من و به شادیام لبخند میزد.
نمیدانم کی! ولی لابه لای درد و دلهایم، پلکهایم سنگین شد و به خواب شیرین رفتم….
حالا چند سالی از آن روزها میگذرد و من طلبهی سال سوم حوزهی علمیهی فاطمه الزهرا (س) هستم. سه سال است که هر روز صبحم، با سلام به مادر شروع میشود. سه سال است که نمک گیر دروس اخلاقیام، نمک گیر سیره اهل بیت(ع). سه سال است که بهترین روزهای عمرم را تجربه میکنم و این حال خوبم را مدیون عمویم هستم. از شما چه پنهان من هم عکسی از خودم لابه لای کتابهای حوزوی دارم، مثل عمو. به امید این که شاید قاب عکس من هم روزی بتواند سرنوشت ساز شود.
به قلم: سیده زهرا المشیری
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
فرم در حال بارگذاری ...