موضوع: "خاطرات"

صفحات: 1 2 4 5 ...6 7

  شنبه 23 اردیبهشت 1396 23:40, توسط   , 482 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

بچه ها را پیش مادرم می گذارم و با عجله از خانه می زنم بیرون. چند تا چیز مهم را باید تا فردا شب آماده کنم. نزدیک غروب است اما غلغله خیابان و شلوغی‌های خرید شب عید به من اطمینان می دهد که موقع برگشتن از خیابان‌های خلوت خبری نیست. اولین کارم این است که از یک خودپرداز کمی پول بگیرم. خودپردازهای مسیر را یکی پس از دیگری، به امید رسیدن به یک خودپرداز خلوت، پشت سر می گذارم. اما فایده ای ندارد. آخر سر تسلیم شلوغی می شوم و در صف طولانی یکی از آنها می ایستم. خانمی میانسال با صورتی گرم و دلنشین پشت سرم می ایستد. چهره اش برایم جذابیت و آرامش مادرانه دارد. دوست دارم به بهانه ای سر صحبت را باز کنم. راستی که خانمها نمی توانند برای یک ساعت هم ساکت باشند. صدای دست فروش های کنار خیابان چنان به هم آمیخته که مجموعه ای از صداهای گنگ را تشکیل داده. در همین یک نقطه کوچک ازاین بازار پررونق شهر همه چیز هست. از لباس گرفته تا سبزی و شمع و گلدان و کیف و ماهی و …؛ هر کس تلاش می کند با صدایی بلندتر جنس خودش را تبلیغ کند.

آقایی که پشت سر ما ایستاده می گوید: چقدر خوبه فردا این موقع. همه این سر و صداها خوابیده!

خانم کنار دست من هم که انگار منتظر این جمله بود با لبخند به من می گوید: آره واقعا این شلوغی اعصابمون رو خورد کرده!

من هم در جوابش می گویم: فکر کنید فردا شب چقدر اینجا تمیز و آرومه!

و بعد ژست متفکرانه ای به خودم می گیرم و می گویم: مشکل اینجاست که همه خرید عیدشون رو به روزهای آخر موکول می کنن. من خودم یک ماه پیش هر چی نیاز داشتم خریدم. اگه مردم از چند روز جلوتر شروع کنن این همه بازار شلوغ نمی شه!

خانم میانسال پشت سری ام،جوری که انگار که از حرف من زیاد خوشش نیامده باشد، روسریش را مرتب می کند و می گوید: «راست میگی دخترم اما باید پولش هم به موقع برسه. من خودم دو سه روزه پول به دستم رسیده. الان اومدم برای خرید.»

در جوابش سکوت می کنم. دوست دارم علتش را بدانم اما فکر می کنم فضولی باشد. بعد از مکثی کوتاه ادامه می دهد: «من شوهرم خیاطه. اگر بهت بگم توی این یک سال گذشته هیچ درآمدی نداشته باور نمی کنی. این دو سه ماه نزدیک به عید که مردم برای عید لباس سفارش میدن مقداری درآمد داشته. عزیزم بعضی ها به سختی زندگی می کنن. شما ماشاالله حتما درآمد خوبی داری!»

حرفش مثل پتکی بر سرم آوار می‌شود. برای اینکه خودم را تنبیه کنم با شرمندگی می گویم: «حق با شماست. نفس من از جای گرم درمیاد .من انگار خیلی بی خبرم از همه جا…»

در مسیر برگشت از بازار، نه ذوق عید دارم و نه متوجه اطرافم هستم. ساکت و مبهوت، به پیاده هایی فکر می کنم که سواره ها از آنها بی خبرند….

وبلاگ گروهی: نبشته های دم صبح

http://nebeshte.kowsarblog.ir/?disp=posts&paged=5

  جمعه 25 فروردین 1396 00:19, توسط   , 205 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

به امید رسیدن به آفتاب از گنبد کاووس راه افتادیم تا اینکه وارد شهر آفتاب شدیم.

با دیدن گنبد طلایی رنگش اشک در چشمانم حلقه زد. زمزمه وار شروع به خواندن اذن دخولش کردم:«ءادخل یا رسول الله، ءادخل یا حجه الله، ءادخل یا ملائکه الله المقربین المقیمین فی هذا المشهد الشریف…»

وقتی در صحن و سرای زیبایت قدم می زدم، فکر نمی کردم فرصت دیگری برای زیارتت نصیبم شود.

بار گناهان بر پشتم سنگینی می کرد اما به لطف شما پس از گره خوردن قلبم با پنجره های ضریح زیبایت احساس می کردم تاریکی وجودم به روشنایی نورت زدوده شد.

تجلی بهشت را می دیدم، بهشت موعود.

اکنون که از سرزمین نور از جوار امام مهربانی ها، امام رضایت و مهر وعطوفت خارج می شوم؛ به سینه ام که نگاه می کنم می بینم چیزی را در حرمتان جا گذاشته ام. جای چیزی در فضای سینه ام خالی است. قلبی که با ضریح زیبایت آشنا شده و دیگر در سینه ام نیست…!

بار دیگر عهد نامه ام را مرور می کنم، قطرات اشک از چشمانم سرازیر می شود و مثل هربار تاسف می خورم از اینکه چرا به اندازه کافی از وجودتان بهره مند نشدم.

امید به بازگشت دوباره ، تنها سرمایه من است…!

 ز.  مظفری

http://harimeasemani.kowsarblog.ir/%D8%B3%D9%81%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A2%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8

  جمعه 18 فروردین 1396 00:26, توسط   , 338 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

پشت سرش حرکت میکردیم.آقا محمد راه بلد ما بود. ما هم ریش و قیچی را دستش سپرده بودیم. گفته بود ما را میبرد همان جای پارسالی ، ” بندِ میزون"، کنار رودخانه و دار و درخت و قایق سواری. رفتیم. جای سوزن انداختن نداشت. برگشتیم. به آقا محمد گفتم : ” بریم یه جایی که رودخونه ای ، نهر آبی، چیزی باشه، من آب دوست دارم ” سوار ماشین هامان شدیم و دوباره زدیم به جاده. سیزده بدر بود و شلوغ . جای پارک هم که پیدا میشد یک جای سرسبز برای بساط کردن، آن هم کنار آب ، پیدا نمیشد. بالاخره بعد از کلی گشتن و دُور دور کردن، فضای سبز قشنگی کنار رودخانه پیدا کردیم که توی دلش دو سه تا اتاق کاه گلی قدیمی بود. یکی از آن اتاقها در کوچکِ تمام زنگ زده ای داشت.رودخانه دقیقا ، پایین و پشت این مخروبه بود. تا رسیدیم آقایان شروع کردند به بیرون آوردن وسایل. لیلا با کنایه گفت : ” ببین کجا اتراق کردن! “من که خیال میکردم لیلا دارد بهانه میگیرد و نمیدانستم باجناقها اینقدر خوش سلیقه اند گفتم : ” نه! خوبه ، جای خوبیه ” گفت : “بیا پایین، بیا خودت ببین” از ماشین پیاده شدم. ای داد بیداد! چرا آخه؟! عدل کنار در زنگ زده تو سایه ی دیوارِ خرابه بساط کرده بودند. طوری که به آقا محمد برنخورد گفتم : ” اونجا کنار ماشینا، جای قشنگیه هااا درخت هم داره که زیر سایه اش بشینیم. ” گفت : ” نه! اینجا بهتره، میتونیم رودخونه رو ببینیم ” آره خب، وقتی پشتت به دیوار باشد و رودخانه هم پشت دیوار؛ قطعا میتوانی رودخانه را ببینی! ساکت شدم شوهرم را کنار کشیدم و گفتم : ” تو با آقا محمد صحبت کن بابا ” شوهرم از خودم بدتر بود میدانستم اهل تو ذوق زدن نیست.بعد از این کِنف شدن، به بهانه ی عکس گرفتن، رفتم کنار رودخانه البته اطرافش پر از نی بود.قلب نیزار را شکافتم و جلوتر رفتم که چشمم به منظره ای افتاد و از عکس انداختن منصرف شدم.کنار آبی که نگاه به آن روح آدم را جلا میدهد یک گل “مای بِی بی” سبز شده بود؛ گلی باز، بد رنگ و بدبو!

میم. ر

http://shabe-mahtab.kowsarblog.ir/%D8%B3%DB%8C%D8%B2%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D8%AF%D8%B1-%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D8%A8%DB%8C-%D8%B7%D8%A8%DB%8C%D8%B9%D8%AA

  جمعه 29 بهمن 1395 00:11, توسط   , 467 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

خیلی تلاش کرده بودم، هر وقت پدر یا مادرم مرا می خواندند مشغول بودم و با لپ تاپم کلنجار می رفنم؛ از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این سایت به اون سایت…

تمام سعیم را معطوف این کردم که وبلاگم جامع و کامل باشد با این وصف هنوز ته دلم اطمینانی نداشتم که آنچه باید باشد شده یا نه.

ماه محرم فرا رسیده بود؛ در دل کوچک من مثل تمام عالم شوری به پا شده بود، هر کجا را که نگاه می کردم حسین بود و حسین.

دلم می خواست من هم برای او کاری انجام دهم، کمکش کنم، آبی بیاورم، زخمی را مرهم نهم و…

اما من ناچیز کجا و یاری او کجا، ای دریغا ای دریغا ای دریغ…

وقتی فراخوان محافظین حریم زینبی را دیدم، بارقه ای در وجودم درخشید، فکری به خاطرم زد؛ یعنی می شد؟! می توانستم من هم کمکی کنم؟!!

خودکارم را برداشتم صفحه ای گشودم و چند سطری نوشتم از دل؛ دلی که می جوشید برای او، دلی که می تپید به نام او،

نامش را دست مایه دل نوشته ام کردم که نامش بهانه خلقت است.

امام حسین، امام حسین

از حسینیه دلم نوری درخشید و دست و قلمم را می برد به سوی او

شمشیر کربلایی نداشتم اما قلمی داشتم که به جای چکاچک تیغ، خش خشی بر صفحات می کرد و من که همه وجودم هوای درناهاست، این قلم برایم پر پروازی شد تا کوی دوست.

او را بر سپید رخشی سواره دیدم، 

اهل و عیالش، خواهرش، همه حلقه وار پیرامونش؛

زمزمه هایش، حرف هایش و آخرین وداعش در گوش زمانه طنین انداز: «خواهرم حیا و عفت را، دین وآئین را، حجاب و عصمت را، حرم و حریم را به تو میسپارم» و دستی بر سینه خواهر و رفت،

آه او می رود دامن کشان…

قلمم یاریم کرد تا بنویسم حدیث درد را، حدیث غربت حسین را، حدیث عفت زینب را؛ حیا و عفتی که به من ارزانی شد، هدیه کربلا، سوغات دشت بلا، تا بمانیم باحسین تا بمانیم با زینب.

دل نوشته را با عشق به او در وبلاگم نهادم

«امام حسین، امام حسین، امام حسین نبود…»

لینک دلنوشته را به فراخوان ارسال نمودم. مدتی گذشت، به همایشی دعوت شدم. همایش اختتامیه تجمع مجازی زینبیون. نمیدانستم چرا آنجا هستم.

مجلس باشکوهی بود، فعالین عرصه وبلاگ نویسی از سراسر استان دعوت شده بودند، مسئولین استانی و کشوری هم حضور داشتند.

شگفت زده شدم زمانی که مجری نام مرا جهت حضور و دریافت لوح تقدیر و جایزه خواند.

با ناباوری رقم می خورد. کنجکاو از مسئولین سوال کردم که این تقدیر برای چیست؟!!

وقتی سخن  از دلنوشته ام به میان آمد تازه فهمیدم:

«این همه آوازه ها از شه بود»

آری امام حسین بود که به من آبرو داده بود، چه زیبا تجلی نموده:

” اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الاخره “

 

 ز.  مظفری

http://harimeasemani.kowsarblog.ir/?p=336204&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  جمعه 15 بهمن 1395 22:07, توسط   , 365 کلمات  
موضوعات: بدون موضوع, دست نوشته های طلاب, خاطرات

زمانی که سخن از نژاد پرستی آمریکایی ها می شد به این می اندیشیدم که چگونه در‌جهان علمی امروز کسانی هستند که خود را برتر از سایر نژادها می دانند! به ویژه پس از مطرح شدن بحث ویزا ندادنشان به ما و … .

خانه ما نزدیک فرودگاه است نزدیک که نه، تا فرودگاه مسافت زیادی نیست. به گوشی ام پیامک آمد که مراسم استقبال از شهید مدافع حرم در فلان ساعت از فلان روز در فرودگاه. دلم هوایی شده بود، بچه ها را که به مهد تحویل دادم، حساب و کتابی کردم و به این نتیجه رسیدم که به مراسم استقبال می رسم. گفتم که از خانه ما تا فرودگاه راه زیادی نیست، از آنجا که دوست داشتم در پیاده روی اربعین شرکت کنم ولی قسمت نشد تصمیم گرفتم پیاده به استقبال شهید بروم.

در راه دلهره داشتم که حتما به مراسم استقبال برسم، پس از نیم ساعتی پیاده روی تند بالاخره به ورودی فرودگاه رسیدم، بنر یا عکس و یا اطلاعیه ای نبود، خواستم برگردم گفتم احتمالا پیام اشتباهی به من رسیده که ناگهان صدای مداحی شنیدم به سمت صدای مداحی پیش رفتم، چندان شلوغ به نظر نمی آمد شاید مراسم دیگری است، اما به راهم ادامه دادم، درست آمده بودم، شهید مدافع حرم آورده بودند، از پیش بی بی زینب کبری آمده، حال و هوای قشنگی بود، من که قطعاهیچ گاه این روز را فراموش نخواهم کرد، تابوتی وارد شد پرچم سه رنگ و زیبای کشورم بر روی تابوت شهید جلوه گر بود، ادای احترام نظامی انجام شد، تابوت را بلند کردند، مسیری طی شد، صدا زدند خانم ها زیر تابوت را بگیرند، من هم توانستم برای لحظاتی تابوت شهید را لمس کنم، چقدر ناباورانه بود هنوز هم دست هایم را به قصد تبرک می بویم…

شهید از تیپ فاطمیون بود، در بین خانم ها شاید ده نفر ایرانی بودیم آنقدر مراسم استقبال خلوت بود که من که همه جا آخرین نفرم هم دستم به تابوت شهید رسید. ما که نژاد پرست نیستیم، شهید هم که شهید است، دین ما هم« ان اکرمکم عند الله اتقاکم» است، اما خدای من شهید شدن هم در غریبی سخت است. الهی شهادتمان را در رکاب امام زمانمان و تدفینمان را در وطنمان قرار ده.

رهرو ولایت

http://ir.kowsarblog.ir/?p=328479&more=1&c=1&tb=1&pb=1

1 2 4 5 ...6 7

انسانی که واردات گوشش یاوه و هرزه و گزاف است، صادراتش نیز آنچنان خواهد بود، قلم هرزه و زهر آگین خواهد داشت. آیت الله حسن زاده آملی

کاربران آنلاین