« سفرنامه آفتاب | مناجات » |
پشت سرش حرکت میکردیم.آقا محمد راه بلد ما بود. ما هم ریش و قیچی را دستش سپرده بودیم. گفته بود ما را میبرد همان جای پارسالی ، ” بندِ میزون"، کنار رودخانه و دار و درخت و قایق سواری. رفتیم. جای سوزن انداختن نداشت. برگشتیم. به آقا محمد گفتم : ” بریم یه جایی که رودخونه ای ، نهر آبی، چیزی باشه، من آب دوست دارم ” سوار ماشین هامان شدیم و دوباره زدیم به جاده. سیزده بدر بود و شلوغ . جای پارک هم که پیدا میشد یک جای سرسبز برای بساط کردن، آن هم کنار آب ، پیدا نمیشد. بالاخره بعد از کلی گشتن و دُور دور کردن، فضای سبز قشنگی کنار رودخانه پیدا کردیم که توی دلش دو سه تا اتاق کاه گلی قدیمی بود. یکی از آن اتاقها در کوچکِ تمام زنگ زده ای داشت.رودخانه دقیقا ، پایین و پشت این مخروبه بود. تا رسیدیم آقایان شروع کردند به بیرون آوردن وسایل. لیلا با کنایه گفت : ” ببین کجا اتراق کردن! “من که خیال میکردم لیلا دارد بهانه میگیرد و نمیدانستم باجناقها اینقدر خوش سلیقه اند گفتم : ” نه! خوبه ، جای خوبیه ” گفت : “بیا پایین، بیا خودت ببین” از ماشین پیاده شدم. ای داد بیداد! چرا آخه؟! عدل کنار در زنگ زده تو سایه ی دیوارِ خرابه بساط کرده بودند. طوری که به آقا محمد برنخورد گفتم : ” اونجا کنار ماشینا، جای قشنگیه هااا درخت هم داره که زیر سایه اش بشینیم. ” گفت : ” نه! اینجا بهتره، میتونیم رودخونه رو ببینیم ” آره خب، وقتی پشتت به دیوار باشد و رودخانه هم پشت دیوار؛ قطعا میتوانی رودخانه را ببینی! ساکت شدم شوهرم را کنار کشیدم و گفتم : ” تو با آقا محمد صحبت کن بابا ” شوهرم از خودم بدتر بود میدانستم اهل تو ذوق زدن نیست.بعد از این کِنف شدن، به بهانه ی عکس گرفتن، رفتم کنار رودخانه البته اطرافش پر از نی بود.قلب نیزار را شکافتم و جلوتر رفتم که چشمم به منظره ای افتاد و از عکس انداختن منصرف شدم.کنار آبی که نگاه به آن روح آدم را جلا میدهد یک گل “مای بِی بی” سبز شده بود؛ گلی باز، بد رنگ و بدبو!
میم. ر
فرم در حال بارگذاری ...