« چه خوش حسی است...! | زندگی به سبک عاشورا! » |
صدای فریادِ برگ های خشک ، که زیر پایمان لگد مال میشدند
سکوت طبیعت را شکسته بود . . .
به برگ ها خیره شده بود و در تأمل غرق ، بدون هیچ مقدمه ای گفت :
از پاییز خوشم نمی آید ، فصل مرده هاست!
نمیدانم چرا خدا در این فصل که مرگ دست و پنجه میزند
برگ هارا رنگ نارنجی و قرمز میکند ! اینها رنگ گرم هستند پاییز سرد است.
به برگ های زندانی شده ی زیر پایم که در فشار له میشدند
خیره شدم . . .
بعد از کمی مکث گفتم :
خالق کارش را خوب می شناسد تو فکرش را بکن بین این سردی
و بیروحی پاییز این رنگها به نگاهمان گرمی نمیداد !
آنوقت همه از سردی فصل می مردیم!
درست مثل وقتی که در مشکلات دست و پنجه میزنیم و خودش
با یادآوری وجودِ خودش بِهِمان دل گرمی میدهد . . .
دوباره خش خش برگها بلند شد ، هر دو به یک کشف رسیده بودیم
یک کشفِ واجب الوجودیِ دوست داشتنی . . .
. . . قلم . . .
http://aznoon-ta-ghalam.kowsarblog.ir/?p=282832&more=1&c=1&tb=1&pb=1
فرم در حال بارگذاری ...