« هدیه ولنتاین | من با بقیه فرق دارم! » |
مهمان بود .مهمان دختر .تمام شب مثل شب های هر شب به راز و نیاز و مناجات برخاسته بود.اما حالت عجیب و چشم انتظاری ،دختر را به شگفتی وا داشته بود .چشمانش به آسمان دوخته شده بود تا به سخن آمد .
علی تجسم ایمان ،علی … فرمود:
به خدا سوگند، دروغ نمی گویم و به من دروغ گفته نشده است. این است آن شبی كه به من وعده شهادت دادند.
دختر است و هزاران عاشقانه با پدر .هزاران دل واپسی .در دل می گفت : ای کاش امروز پدر به مسجد نرود !
حیف جای مادرم خالی است ورنه ای پدر
شک ندارم راه مسجد رفتنت را می گرفت
مگر مادر می گذاشت مگر یادمان نیست .
چادرش را بر کمر می بست و بین کوچه ها
پا برهنه می دوید و دامنت را می گرفت
سحرگاه با نگاه رو به آسمان با لبخندی بر لب به سوی مسجد رفت.میان خفتگان گام بر می داشت و می فرمود :«الصلاة الصلاة». خفته ای هم چون عبدالرحمن بن ملجم مرادی را هم بیدار می بایست کرد ؟ ای علی !…
امان زلحظه ای که منادی بین زمین وآسمان صدا زد:«تهذمت والله اُرکان الهدی ،وانفصمت عروة الوثقی ،قتل ابن عم المصطفی ،قتل علی المرتضی»
به خدا سوگند!ارکان هدایت درهم فرو ریخت ورشته ی مستحکم الهی از هم گسست .پسر عموی مصطفی کشته شد!علی مرتضی کشته شد!.
آسمان از غم گریبان چاک کن
فاطمه دستی برون از خاک کن
همسرت افتاده در محراب خون
بادودستت از رخش خون پاک کن
+اشعار را نمی دونم از کدوم بزرگوارانی هست برمن ببخشید…
++دلم می خواست برای شما قلم می زدم دلم می خواست اما ناتوان ست قلم …
فرم در حال بارگذاری ...