« اراده های پفکی...! | راستی شما میدونید چرا؟!! » |
گاهی قرار به رفتن که می شه
گلهای قالی هم آدم می شن؛ حرف میزنن و اگه آب و خاک و نور کافی هم باشه حتی رشد می کنن
قرار به رفتن که میشه
در و دیوار خونه واجد حس همدردی میشه، صاف صاف زل میزنن تو چشات و می گن بگو می شنویم
قرار به رفتن که میشه
پدر و مادرت که حرف میزنن یه نسیمی از بهشت با کلامشون می آد و خستگی های ذهنتو می شوره و می بره
قرار به رفتن که میشه
قیافه خواهر و برادرات جزء رویایی ترین منظره هایی ا ست که هر لحظه دوست داشتنی تر می شن
لبخند که می زنن از ذوق، هر لحظه مردن رو می تونی تجربه کنی
قرار به رفتن که میشه
کفش هات خیلی راحت پاهاتو تن می کنه، گاهی اوقات ماساژور هم داره
اونایی که چشم دیدنتو نداشتن باهات مهربون میشن، کینه ها ساز یکدلی می زنن
اتوبوس واحد سر وقت میرسه و تاکسی سریع گیر می آد
یادت می افته یه حضرت معصومه عليها سلام و یه امام رضا عليه السلام هست که
اگه غافل بشی یه روزی مثل یه رویایی دست نیافتنی میشه
وقت رفتن که میشه
می فهمی غربت و حس تنهایی یک وازه نیست بلکه حقیقت داره
وقت رفتن که میشه
معادله ای که تا این برحه از عمر نتونستی حلش کنی، روی مخت راه میره
چرا آدما تا وقتی کنار هم هستند قدر هم و نمی دونن؟!!!
راستي چرا؟؟!!!
به قلم یک طلبه
فرم در حال بارگذاری ...