صفحات: << 1 ... 15 16 17 ...18 ...19 20 21 ...22 ...23 24 25 ... 48 >>
تو را زینت پدر نام نهادند برای لحظههایی چنین سخت. چه کسی جز تو میتواند تاب چنین التهابی داشته باشد. چه کسی مثل تو اینچنین صبوری میکند در برابر غم. علی کوه صبر بود پس این امتحان تنها شایسته دخت اوست. باید دهان عالمی باز بماند از حیرت. باید زمانه الگویی بپرود چون تو.
آری این که میبینی، جان حسین است. میوه دلش، عصاره وجودش. باور کن این اکبر است که این چنین اصغر شده است. و هنوز راهی بس طولانی در پیش است و ذبحی عظیم در راه. پس صبر کن زینت پدر، چرا که ستارگان در تاریکی جلوه میکنند و آدمی با سختی ساخته میشود. صبر کن چراکه هنوز تشنگی اهل حرم به اوج نرسیده و مویههای رباب در دلش مانده. هنوز شکم مشکها سیراب است و ستون خیمهها پابرجا. عباس علمدار این لشکر است زینب. امان از آن لحظه که سیاهی شب فرارسد و آتش زبانه کشد. امان از آن دم که خورشید را بر دست نیزهها برند. آری امان از تازیانه و تن نازک کودکان زینب، هنوز خرابه در راه است …
آه بس است. برخیز زینت پدر، چیزی نمانده حسین جان دهد از شدت اندوه. اکنون این شانههای توست که باری چنین گران را باید به دوش برد. برخیز بیش از آنکه هلهله دشمن به گوش عباس رسد.
برخیز زینت پدر…
زفاک
خیلی تلاش کرده بودم، هر وقت پدر یا مادرم مرا می خواندند مشغول بودم و با لپ تاپم کلنجار می رفنم؛ از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این سایت به اون سایت…
تمام سعیم را معطوف این کردم که وبلاگم جامع و کامل باشد با این وصف هنوز ته دلم اطمینانی نداشتم که آنچه باید باشد شده یا نه.
ماه محرم فرا رسیده بود؛ در دل کوچک من مثل تمام عالم شوری به پا شده بود، هر کجا را که نگاه می کردم حسین بود و حسین.
دلم می خواست من هم برای او کاری انجام دهم، کمکش کنم، آبی بیاورم، زخمی را مرهم نهم و…
اما من ناچیز کجا و یاری او کجا، ای دریغا ای دریغا ای دریغ…
وقتی فراخوان محافظین حریم زینبی را دیدم، بارقه ای در وجودم درخشید، فکری به خاطرم زد؛ یعنی می شد؟! می توانستم من هم کمکی کنم؟!!
خودکارم را برداشتم صفحه ای گشودم و چند سطری نوشتم از دل؛ دلی که می جوشید برای او، دلی که می تپید به نام او،
نامش را دست مایه دل نوشته ام کردم که نامش بهانه خلقت است.
امام حسین، امام حسین
از حسینیه دلم نوری درخشید و دست و قلمم را می برد به سوی او
شمشیر کربلایی نداشتم اما قلمی داشتم که به جای چکاچک تیغ، خش خشی بر صفحات می کرد و من که همه وجودم هوای درناهاست، این قلم برایم پر پروازی شد تا کوی دوست.
او را بر سپید رخشی سواره دیدم،
اهل و عیالش، خواهرش، همه حلقه وار پیرامونش؛
زمزمه هایش، حرف هایش و آخرین وداعش در گوش زمانه طنین انداز: «خواهرم حیا و عفت را، دین وآئین را، حجاب و عصمت را، حرم و حریم را به تو میسپارم» و دستی بر سینه خواهر و رفت،
آه او می رود دامن کشان…
قلمم یاریم کرد تا بنویسم حدیث درد را، حدیث غربت حسین را، حدیث عفت زینب را؛ حیا و عفتی که به من ارزانی شد، هدیه کربلا، سوغات دشت بلا، تا بمانیم باحسین تا بمانیم با زینب.
دل نوشته را با عشق به او در وبلاگم نهادم
«امام حسین، امام حسین، امام حسین نبود…»
لینک دلنوشته را به فراخوان ارسال نمودم. مدتی گذشت، به همایشی دعوت شدم. همایش اختتامیه تجمع مجازی زینبیون. نمیدانستم چرا آنجا هستم.
مجلس باشکوهی بود، فعالین عرصه وبلاگ نویسی از سراسر استان دعوت شده بودند، مسئولین استانی و کشوری هم حضور داشتند.
شگفت زده شدم زمانی که مجری نام مرا جهت حضور و دریافت لوح تقدیر و جایزه خواند.
با ناباوری رقم می خورد. کنجکاو از مسئولین سوال کردم که این تقدیر برای چیست؟!!
وقتی سخن از دلنوشته ام به میان آمد تازه فهمیدم:
«این همه آوازه ها از شه بود»
آری امام حسین بود که به من آبرو داده بود، چه زیبا تجلی نموده:
” اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الاخره “
ز. مظفری
http://harimeasemani.kowsarblog.ir/?p=336204&more=1&c=1&tb=1&pb=1
- تو را چه شده مرد ؟
از سرشب که بازگشتی ، موی پریشان کردی و زانوی غم بغل گرفته ای !
+ من نمیخواستم ماجده .. من تنها یک رهگذر بودم !
- با کسی گلاویز شدی خالد ؟!
+ نه ..
- پس از چه حرف می زنی ؟ قرار بود به خانه علی رَوی و قدری سکه از اون قرض بگیری ! نشان به این نشان که خلیل تو را گفت علی نیازمند را حتی اگر دشمنش باشد از در خانه اش نمیرانَد..
+ رفتم ! اما تا پا در کوچه بنی هاشم گذاشتم از حرکت ایستادم …
بوی دود و آتش می آمد .. هیزم و دربی سوخته !
- پناه بر خدا ! خانه علی را آتش زدند ؟!
+ کاش فقط آتش بود ماجده !
..
- بلایی سر علی آوردند ؟!
+ من بوی دود و آتش را که شنیدم ترسیدم ! فقط لحظه ای سرک کشیدم و .. علی را دیدم که دستش را تکیه گاه فاطمه کرده
گویا از مسجد به سمت خانه می آمدند ..
شهادت میدهم هیچگاه علی را این چنین شکسته ندیده بودم ..
- وای بر این قوم ! چه کردند با دخت پیمبر ؟! نگفتم شکستن بیعت با علی ، عاقبت ندارد ؟! نمیبینی ؟ گفتی خود را از مخمصه های بعدی برهانیم ! با وجدانمان چه کنیم ؟!
+ بس است زن ! گمان میکنی خوشحالم ؟! اصلا مگر بد کردم با یک بیعت جان تو و فرزندمان را خریدم ؟
- اینطور نمیشود ، باید به خانه فاطمه رَوم و حالش را جویا شوم
+ حالا نه ! بگذار چند روزی بگذرد .. خلیفه اگر بفهمد …
- چند روز ؟! دلم شور می زند .. این خاندان کم دست و بال ما را نگرفت ! یادت رفته روزی را که پیغمبر سفارش تو را به علی میکرد ؟!
آه .. بد کردی خالد ..این نبود جواب این همه محبت ..
.
+ ساکت شو زن ! تنهایم بگذار ! من هنوز صحنه هایی که دیدم را درک و هضم نکرده ام ! اما تو فقط سرزنش میکنی و مرا بیشتر در خود فرو میبری !
تو نشنیدی صدای قلب دختران علی را که بر در خانه دل نگران ، چشم انتظار ایستاده بودند !
تو ندیدی پسران فاطمه را که پای انتظار و نگرانی آنها را تا سر کوچه میکشانْد و باز میگردانْد
تو ندیدی قدم های آرام دخت پیمبر را ..
وای بر من ماجده !
- نیازی نیست این چنین مانند زنان آه و مویه راه اندازی ! جگرش را داشتی ، با من به خانه علی می آمدی ! فردا باز همین احوالت را فراموش می کنی .. پیش از این هم چنین کردی.
فردا علی الطلوع به خانه فاطمه می روم. هرچند دیر است .. اما اینطور که تو میگویی او از هر زمانی بیشتر نیازمند زنانیست که همراهش باشند..
باشد تا با به دست آوردن دل فاطمه عذاب دوزخ را از خود دور کنم ..!
.
یادگار مادر
http://azari1996.kowsarblog.ir/?p=333767&more=1&c=1&tb=1&pb=1
9:۳4 دقیقه 12 بهمن…
ولی روح این روز آزادگی
در هر روز و هر ثانیه جاری است.
پدر به مام وطن بازگشت
و مشروعیت بخشید به ،
ما و آرمانها و خاک و نام مان.
ایران صاحب شناسنامه شد !
یک شناسنامه برای ایران کافی است!
شناسنامه ایران امام است که ،
به ایران و ایرانی به همه ما فرزندان
محبتش مشروعیت داد.
…
روح الله به اذن حضرت ولیعصر
عجل الله تعالی فرجه الشریف
روحی الهی به کالبد بی جان وطن دمید
روزی باشکوه که نام مان سند خورد.
…
پدر دار شد ایران …
امام آمد خوش آمد…
تسنیمی از جنت یار
http://tasnimi-az-janateyar.kowsarblog.ir/?p=327069&more=1&c=1&tb=1&pb=1
زمانی که سخن از نژاد پرستی آمریکایی ها می شد به این می اندیشیدم که چگونه درجهان علمی امروز کسانی هستند که خود را برتر از سایر نژادها می دانند! به ویژه پس از مطرح شدن بحث ویزا ندادنشان به ما و … .
خانه ما نزدیک فرودگاه است نزدیک که نه، تا فرودگاه مسافت زیادی نیست. به گوشی ام پیامک آمد که مراسم استقبال از شهید مدافع حرم در فلان ساعت از فلان روز در فرودگاه. دلم هوایی شده بود، بچه ها را که به مهد تحویل دادم، حساب و کتابی کردم و به این نتیجه رسیدم که به مراسم استقبال می رسم. گفتم که از خانه ما تا فرودگاه راه زیادی نیست، از آنجا که دوست داشتم در پیاده روی اربعین شرکت کنم ولی قسمت نشد تصمیم گرفتم پیاده به استقبال شهید بروم.
در راه دلهره داشتم که حتما به مراسم استقبال برسم، پس از نیم ساعتی پیاده روی تند بالاخره به ورودی فرودگاه رسیدم، بنر یا عکس و یا اطلاعیه ای نبود، خواستم برگردم گفتم احتمالا پیام اشتباهی به من رسیده که ناگهان صدای مداحی شنیدم به سمت صدای مداحی پیش رفتم، چندان شلوغ به نظر نمی آمد شاید مراسم دیگری است، اما به راهم ادامه دادم، درست آمده بودم، شهید مدافع حرم آورده بودند، از پیش بی بی زینب کبری آمده، حال و هوای قشنگی بود، من که قطعاهیچ گاه این روز را فراموش نخواهم کرد، تابوتی وارد شد پرچم سه رنگ و زیبای کشورم بر روی تابوت شهید جلوه گر بود، ادای احترام نظامی انجام شد، تابوت را بلند کردند، مسیری طی شد، صدا زدند خانم ها زیر تابوت را بگیرند، من هم توانستم برای لحظاتی تابوت شهید را لمس کنم، چقدر ناباورانه بود هنوز هم دست هایم را به قصد تبرک می بویم…
شهید از تیپ فاطمیون بود، در بین خانم ها شاید ده نفر ایرانی بودیم آنقدر مراسم استقبال خلوت بود که من که همه جا آخرین نفرم هم دستم به تابوت شهید رسید. ما که نژاد پرست نیستیم، شهید هم که شهید است، دین ما هم« ان اکرمکم عند الله اتقاکم» است، اما خدای من شهید شدن هم در غریبی سخت است. الهی شهادتمان را در رکاب امام زمانمان و تدفینمان را در وطنمان قرار ده.
رهرو ولایت
<< 1 ... 15 16 17 ...18 ...19 20 21 ...22 ...23 24 25 ... 48 >>