صفحات: 1 ... 32 33 34 ...35 ... 37 ...39 ...40 41 42 ... 48

  یکشنبه 27 دی 1394 20:48, توسط   , 697 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

چاقی معضل بدیست خیلی بد خدا هیچ مسلمانی را دچارش  نکند …!

چند وقتی بود نگران چاق شدن تدریجیمان شده بودیم !

البته! نه اینکه نگرانش نباشیم و یکهو یادمان بیاید مدام داریم اضافه می کنیم خیر!

بودیم و خودمان را کوچه علی چپ زده بودیم عقل نهیب میزد مریم جان بس است

سلامتیت را دریاب و دل … بگذریم لاجرم در تفکر لاغری افتادیم

از آنجا که در تنبلی نمونه یک فرد کامل هستیم دور باشگاه عزیز را خطی قرمز کشیدیم!

و رفتیم سراغ راه های دیگر تا آنجایی که عقل حکم میداد دور داروهای لاغری را نیز

خطی بس قرمز آن هم پررنگ کشیدیم!

گزینه دیگر پزشک تغذیه بود!

خلاصه آنکه پس از فراز و نشیب های فراوان و مشاورات زیاد با افراد چاق پیشین

تصمیم بر آن شد که دور پزشک را خط نکشیم…

دقیقا شنبه بود که عازم مطب دکتر شدیم .

وقتی داخل مطلب شدیم نمیدانیم نامش را شانس بگذاریم یا ضایع شدن روزی آن روزمان بود

خلاصه تا چشم باز میشد جمعیت بود که در سکوت مطلق نشسته بودند با منشی سلام

و احوال پرسی بنمودیم و صدا در مطب بصورت اکو پخش می شد منشی بلند گفت

برای چه تشریف آورده اید : یک آن در دل گفتم روزگار را ببین ما کجا و اینجا کجا!

خندامان گرفته بود نمیدانستیم چه بگوییم حضار هم همانند تماشای تاتر چشم برما دوخته بودند

شبیه بازیگری که تازه به سِن آمده است از تعداد تماشاچیان در اضطراب افتاده .حول شدیم!

خلاصه با کلی تمرکز شدید از آن لبخندهای عاقل اندر سفیهمان تحویل منشی بِدادیم و ارام گفتیم  وزن…

پس از ثانیه ای خودمان را دیدیم بر روی صندلی انتظار در حال پر کردن فرم !

سوال اول ایا قبلا برای لاغری تشریف آورده بودید!؟گفتیم خیر والله ما برای خود مانکنی بودیم

درس ما را به این روز انداخت …

سوال دوم بیماری خاصی داشته اید!؟ اگر کمبود عقل جزء بیماری های خاص نباشد خیر!

خندمان گرفت …

با صدای منشی خانم فلانی بفرمایید.به سمت اتاق پزشک شتافتیم!

مثل همیشه سلام بلندی کردیم و همانند قبل باز در دل نهیب زدیم چه طرز سلام دادن

است مگر بلندگو قورت داده ای!

در صندلی نشستیم پزشک شروع به سوالات کرد یکی پس از دیگری تا رسید

شغلتان چیست!؟ گفتیم فعلا مشغول به تحصیل هستیم (اگر خدا قبول کند)

گفتند چه رشته ای گفتیم فقه و اصول!

جناب دکتر تا فهمیدند فقه و اصول گفتند من یک سوالی از شما دارم

این من یک سوال….همانا و خشک شدن ما در روی زمین همانا!

در دل گفتیم یا خدا الان شروع به سوالات فقهی می کند و مای بیچاره که

مغزمان خواب رفته باید ده ساعت در معلومات کند و کاش کنیم …

خلاصه نفس ها در سینه حبس بود که دهان دکتر باز شد گفت:

شما چند کتاب اصول می خوانید!؟

نیشمان تا بنا گوشمان باز شد و لبخندی چون پیروزی زدیم و با لحن خوشحالی گفتیم

7 الی 8 دقیقا.

القصه دکتر ما ده دقیقه در مورد اصول فقهی صحبت نمودند و تمام کتب خوانده شده در این مضمون

را جلوی چشممان آوردند الحمدلله حداقل کتب را میشناختیم وگرنه آبرو برایمان نمیماند خلاصه

آنکه در آن ده دقیقه جناب دکتر کتب را میگفتند ما تنها با یک احسنت و تبارک الله تحسینشان

می کردیمم و همانند انسان هایی که بِتِکانیِشان اطلاعات همچون نقلُ و نبات از سرتاسرش

سرازیر خواهد شد با اعتماد بنفسی بس عجیب که خودمان هم نمیدانیم از کجایمان در آورده بودیم

بحثی کُتُبی نمودیم!!!

خلاصه تمام ایمه اطهار را جلوی چشممان آوردیم تا دکتر برود سر اصل مطلب…

سوال بعدی دکتر دیگر لبخندمان را تبدیل به خنده نمود …شما آخر چه کاره می شوید

که در حوزه درس می خوانید!؟

خودمان را کنترل کردیم تا انجا از خنده فرش زمین نشویم فقط به جامعه پزشکی

در خصوص ایندمان در حوزه جواب نداده بودیم که انهم به فضل الهی مقرر شد.

پنج دقیقه ای هم سر شغل و اینده صحبت کردیم تا انکه خداخیر دنیا و اخرتش بدهد

منشی را میگویم ! صدای زنگ گوشی را در اورد تا بگوید دکتر جان مطب پر از

بیمار است . خلاصه آنکه دکتر فرمودند فردا تشریف بیاورید برای کلاس!

ندانستیم از مطب چطور بیرون زدیم فقط یادمان است بعد از خارج شدنِ از مطب

چنان ریسه می رفتیم که دلمان بدرد آمده بود …

والسلام/ قلم /  (5ربیع الثانی 1437)/ / 26/10/94

http://aznoon-ta-ghalam.kowsarblog.ir/?p=189556&more=1&c=1&tb=1&pb=1

 

  پنجشنبه 24 دی 1394 21:37, توسط   , 104 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, دلنوشته

نام تو بالای سرم است.

هر شب به خاک می افتم و در پناه تو به آسمان می روم.

نام تو در قلبم است.

قلبم هر لحظه به یاد تو می تپد و نام تو را صدا می زند.

نام تو آرام این دل بی قرار است.

دلی که از روزگار زخمی است با نام تو آرام می شود.

نام تو در یادم است.

ذکر نام تو وجود یخ زده ام را شعله ور می کند.

روزهای یخ زده و سرد با نام تو گرم است.

صدای قلبم شده یا مهدی .

نام توست که آرام کند این دل غم زده را…

راوی انتظار

http://blog63.kowsarblog.ir/?p=188592&more=1&c=1&tb=1&pb=1


  سه شنبه 22 دی 1394 21:38, توسط   , 82 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, دلنوشته

باز عطر بهشت سراسر کشورمان را معطر نموده است.

این عطر افشانی پیکر های مطهر شهداست،

که چون همیشه روح تازه ای را در کالبد جامعه ی ما می دمد.

آنها از عزیزترین داشته ی خود که جانهای مبارکشان بود،

درراه اسلام و صیانت از کشورمان گذشتند و خالصانه به میدان آمدند.

ماباید آنها را به خاطرهایمان ماندگار و زنده بداریم،

و به فرزندان این آب وخاک بشناسانیم ،

روحشان در کنار معشوقشان یرزقون است.

نثار روح امام شهدا و شهدا صلوات

http://blog63.kowsarblog.ir/?p=188955&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  یکشنبه 20 دی 1394 15:16, توسط   , 380 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, دلنوشته

سلام سردار خوبی ها

سلام بهترین من

شرمنده ام که درس و امتحانات نگذاشت که در روز شهادتت بیایم و مطلبی را به یادتان بگذارم

شهید یعنی تو

شهید یعنی عاشق

عاشق یعنی تو

تویی که عاشقانه منتظر شهادت بودی و همیشه حضرت زهرا را قسم میدادی که شهی دشوی

آری شهید شدی

به خواسته ات که شهادت بود احترام میگذارم امــــــــــــــــا ای کاش بودی

در این گیر و دادها و در این آشفته بازار کاش بودی

کاش بودی و سردار دل ها میشدی . . . سردار سرلشکرحاج احمد کاظمی

خونتان را هستند کسانی که هنوز که هنوز است پایمال میکنند

و ناگفته نماند عاشقانی هم هستند که جور هجران کشند

و دم نزنند و فقط شاهد بی مروتی و بی انصافی مردم هستند

مردمی که یادشان رفته چه خون های به پای ایران ریخت تا پا برجا بماند

من خودم ناتوانم که در محضر ذات پاک خدا جوابگوی بی انصافیم به خون شهدا باشم

و باید مثل همیشه گفت شهدا شرمنده ایم

ولی این بدرد من و خدا و شما شهدا نمیخورد ، شرمندگی را چه سود

باید کاری کرد ، همانطوری که شما شهدا ننشستید و نگاه کنید

بلکه رفتید و جنگیدید و شهید شدید

شما خوشبخت شدید

بدبخت ماییم که مانده ایم و جز حسرت و داغ لاله ها چیزی دیگری بر دلمان نیست

دلم تنگ است

گاهی به خود می گویم اگر شهدا میدانستند اینگونه خونشان پایمال میشود باز هم میرفتند

ولی گاهی هم می گویم آنها برای من و شما نرفتند آنها برای خـــــــــــــــــــدا رفتند و بس(قربه الی الله)

من چه ؟ من چه کردم برای خـــــــــــــدا

جز خون به دل کردن مهدی فاطمه ، کاری نکردم

راستی شنیده اید حرفایی را که این روزها درمورد شهـدای مدافع حرم میزنند

بخاطر پول و …..

ای خــــــــــــــدا تا کی بی انصافی باشد و دم نزنیم

شهـــــــــدای مدافع حرم جلوه ی زیبای ایثار در کساد بازاری از خود گذشتگی هستند

در این زمانه که کار برای رضای همه هست الا خــــدا

شهدای حرم رفتند برای خــــــــدا ، امــــــــــا آیا میدانند که چه ها پشت سرشان می گویند

واگذارشان می کنیم به خود شهـــــدا

از بس حرفها بسیار است دور شدم از حال و احوال با سردار دلم شهید کاظمی

خسته ات نکنم ….. حاج آقـــــــــا برایم دعــــا کن که محتاج دعاتم

و مثل همیشه میگم بابا احمــــــد د و س ت ت د ا ر م

http://zarinshahr.kowsarblog.ir/?p=188563&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  چهارشنبه 16 دی 1394 20:20, توسط   , 100 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

یه روز تو سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم،یه خانوم مانتویی که نیمه حجابی داشت، اومد به طرفم، بعد از سلام گفت: میشه چند لحظه مراقب ساکم باشید؟
چند لحظه نگذشته بود یه آقایی با تیپ جوونای شلوار جین پوشیده و با موهای ژل زده سیخ سیخ اومد و گفت ببخشید میشه یه لحظه مراقب ساکم باشید؟؟
یه نگاهی به همه سالن انداختم دیدم فقط من چادری هستم!!!
و همه مسافران از جنس خودشون بودند !!!
پیش خودم گفتم آفرین چادر هنوزم حرف اول و میزنی با اینکه بعضی حرمت چادر رو نگه نداشتند، ولی بازم تویی که به همراهت اعتبار می دی!!!!

محمدی

http://blog101.kowsarblog.ir/?p=186782&more=1&c=1&tb=1&pb=1

1 ... 32 33 34 ...35 ... 37 ...39 ...40 41 42 ... 48

انسانی که واردات گوشش یاوه و هرزه و گزاف است، صادراتش نیز آنچنان خواهد بود، قلم هرزه و زهر آگین خواهد داشت. آیت الله حسن زاده آملی

کاربران آنلاین

  • متین
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • شمیم