صفحات: << 1 ... 35 36 37 ...38 ...39 40 41 ...42 ...43 44 45 ... 48 >>
وقتی به ایام اربعین می رسیم ،دلهایمان چون کبوتر های عاشق راهی کربلا می شود . راهی آن سرزمینی که اگر چه محدودیت جغرافیایی و زمانی داشته ولی در همه مکانها و همه زمان گسترده شده و این همان معجزه ای است که قرنها ست همگان را وا له و شیدای خود کرده.
اربعین یعنی عاشقی کردن در مسیر راههای طولانی از شمال ، جنوب، شرق و غرب کشور به سمت کربلا ؛ پیاده با پاهای تاول زده و ورم کرده ،
اربعینی یعنی عاشقی کردن با چشم های پر از اشک برای آن خانمی که با قد خمیده و موهای سفید در سال 61 به دیدار برادر خود آمد و همدردی با او .
اربعین یعنی عاشقی کردن به هنگام دلدادگی برای ولایت و پیرو آن بودن
اربعین یعنی عاشقی کردن و عاشق ماندن و …
.…………………………………………………………….
سلام پیاده روی اربعین تمرین رزم آوری زمان ظهور است. جوشش عاشقی و تمرین گذشتن از مال و جان است. و خلاصه کلام ندای لبیک یا حسین پس از 1400 سال است که از گلوی عاشقان حسین بلند است.
………………………………………………………..
قربونت برم حسین جان ماراهم بطلب
……………………………………………………….
به به انگار قطعه ای از بهشت است
…………………………………………………….
السلام علیک یا ام المصائب
باسلام خدمت همه عزیزانی که پیام مرا مطالعه می کنن
اینجانب حقیر از همه زائران اقا اباعبدالله خواهانم …
صفحات: 1· 2
مدعوین محترم یکی یکی وارد می شدند. اولین پیامد ورود مهمانان خارجی مها جرت بنده از اتاقم و مستقر شدن در هال است. به علت عدم امکان انتقال کلیه وسایل مدتی- دور از جان علما و مجتهدین قدیم- ، به سبک آنها روی زمین و با میز کوچک و کتاب های اطرافم به فعالیت خود ادامه می دهم. تمرکزی ندارم و عملا هیچ فعالیت مفیدی انجام نمی شود. برادرزاده های عزیز مشغول توپ بازی بودند. گاهی توپ دو نیمکره مغزم را جابجا می کرد و گاهی درب و دیوار لپ تاپ با زلزله ای به قدرت هفت و نیم ریشتر می لرزید. کم کم به این نتیجه رسیدم که همان بهتر که سر ما بخورند و با تلخی آنها را روانه حیاط نمایم. حتما باید به مادر بگویم از این طرح ها و دور هم جمع شدن ها دست بردارد و … که وجدانم به صدا در آمد. اینکه فقط در سکوت و اتاق و شرایط تعریف نموده برای خود بتوانم فعالیت داشته باشم نشد علاقه به علم و اینکه مهربانی و گذشت مختص زمانی است که به قول معروف دنیا به کامم باشد هم نشد ایمان. از خودم سوال کردم چرا فقط بعضی مشغولیت ها مثل کتاب و درس و … را ارزشمند می دانیم و پرداختن به آن را مانع هدر دادن عمر. بازی کردن با بچه ها کار مفیدی نیست؟ با لپ تاپ و میز و کتاب خداحافظی کردم و رفتم وسط میدان که فاطمه هم از تنهایی در بیاید. سه به دو.رده سنی به جز عمه از 5 سال و اندی تا دو سال و اندی. آن قدر بازی و سر و صدا کردیم که نزدیک بود پدرم به همان نتیجه قبلی برسد. برای رفع خستگی هر دو پفک خانواده را باز کردم و در ظرفی بزرگ وچند نفری دایره زدیم و مشغول شدیم. . هنوز اولین دانه را در دهانم نگذاشته بودم که متوجه شدم محمد با احساس خاصی نشسته و هیچ حرکتی انجام نمی دهد. «عمه بخور مگر پفک دوست نداری؟ » «نه». «عمه عزیزم من که می دانم پفک دوست داری بخورهمه جمع شده ایم که خوش باشیم شما چرا کنار رفتی؟». «بابام گفته رنگ مصنوعی داره و جزء ضربدرهاست.» . «جزء ضربدرهاست یعنی چی؟» «یعنی طبیعی نیست و نباید بخوریم.». گفتم :«بابات درست گفتن اما یک بار اشکالی ندارد». چهار نفری هر چه التماسش کردیم فایده نداشت. لب نزد. باور این اراده از یک کودک پیش دبستانی واقعا جای تعجب داشت. درک اینکه چه بر درونش حکومت می کرد که زرق و برق مختص سنش او را فریب نمی داد و وسوسه همه اطرافیانش که جزء عزیزانش بودند بر او اثری نداشت؛ سخت بود. پفک را جمع کردم و میوه آوردم. این چند روز هر چه با مهمان کوچک چشم در چشم شدم، از شرمندگی نگاهم را فرو خوردم و آرزو کردم کاش ما بزرگترها هم در برابر مولا و خدایمان اینگونه بودیم!!!! و هرچه نگاهم به پفک می افتاد این بیت را زمزمه می کردم: نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد // ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
شاید گناه و ایمان ، به شرط به کام بودن دنیا، نشانه آن است که در مکتب عشق هنوز در مقطع مهد کودک مردودیم و برای راه یافتن به پیش دبستانی این اراده های پفکی کافی نیست.
صداقت/ 9 آبان94
http://gohareomr.kowsarblog.ir/?p=180223&more=1&c=1&tb=1&pb=1
گاهی قرار به رفتن که می شه
گلهای قالی هم آدم می شن؛ حرف میزنن و اگه آب و خاک و نور کافی هم باشه حتی رشد می کنن
قرار به رفتن که میشه
در و دیوار خونه واجد حس همدردی میشه، صاف صاف زل میزنن تو چشات و می گن بگو می شنویم
قرار به رفتن که میشه
پدر و مادرت که حرف میزنن یه نسیمی از بهشت با کلامشون می آد و خستگی های ذهنتو می شوره و می بره
قرار به رفتن که میشه
قیافه خواهر و برادرات جزء رویایی ترین منظره هایی ا ست که هر لحظه دوست داشتنی تر می شن
لبخند که می زنن از ذوق، هر لحظه مردن رو می تونی تجربه کنی
قرار به رفتن که میشه
کفش هات خیلی راحت پاهاتو تن می کنه، گاهی اوقات ماساژور هم داره
اونایی که چشم دیدنتو نداشتن باهات مهربون میشن، کینه ها ساز یکدلی می زنن
اتوبوس واحد سر وقت میرسه و تاکسی سریع گیر می آد
یادت می افته یه حضرت معصومه عليها سلام و یه امام رضا عليه السلام هست که
اگه غافل بشی یه روزی مثل یه رویایی دست نیافتنی میشه
وقت رفتن که میشه
می فهمی غربت و حس تنهایی یک وازه نیست بلکه حقیقت داره
وقت رفتن که میشه
معادله ای که تا این برحه از عمر نتونستی حلش کنی، روی مخت راه میره
چرا آدما تا وقتی کنار هم هستند قدر هم و نمی دونن؟!!!
راستي چرا؟؟!!!
به قلم یک طلبه
همیشه دنبال این بودم که کار بزرگ و مهمی انجام بدم . اگه درس میخونم اونقدر خوب بخونم که هیچ جای کتاب مبهم نمونه . اگه کار می کنم اونقدر کارم خوب باشه که دهان همه باز بمونه و….
اما بازم آرامشی که دنبالش می گشتم را پیدا نمی کردم .ا
اما یه تجربه تلنگر عجیبی بهم زد …..
یه روز دوستم رضا ازمن خواست که در برپایی هیأت کمکش کنم .منم که عاشق امام حسین (علیه السلام) و از خدا خواسته، قبول کردم .
وقتی رفتم ، هرکسی یه گوشه ی کار رو گرفته بود و جارو کردن و تمییز کاری محل به نام من افتاد… باور کنید تا اون لحظه از این کارا نکرده بودم ولی خیلی برام لذت بخش بود …. با اینکه کار به ظاهر بزرگی هم نبود.
موقع استراحت به رضا گفتم عجب هیأتیه !!!!!! چقد کار کردن اینجا لذت بخشه …
راستی تو میدونی چرا همیشه تو همه ی کارامون این حس را نداریم ؟؟؟؟؟ رضا فکری کرد و گفت :
” ما تو کارای دیگه مولا نداریم که براش کار کنیم ….
اینجا همه ی حواسمون به آقا امام حسینه (علیه السلام) و برای خدمت به ایشون کار می کنیم
ولی در انجام کارهای دیگه از خدا و مولامون غافلیم.
این آیه را شنیدی ؟
” ذلک بانّ الله مولی الذین آمنوا و انّ الکافرین لا مولی لهم ” (سوره مبارکه محمد آیه11 )
و من تازه فهمیدم که چرا فقط بزرگ و مهم بودن کار آرومم نمی کنه….
هدایت
روزگاری نه چندان دور در سرزمین کهن آریایی مردمانی می زیسته اند که در میان خود نسخی داشتنه اند که
آن را به مناسبت های مختلف قرائت می کردند و نسل به نسل به یکدیگر ، فهم هدیه می دادند .
آن نسخ از برگ درختان و پوست حیوانات تهیه میشد .
میدانم درباورت نمی گنجد که مردمانی در قدیم کتاب می خواندند.
مگر میشود در جایی نشست و ساعتی کتاب خواند و تفکر برای خود ساخت ؟
مگر چه اشکالی دارد که من در هیاهوی اینترنت گردشی کنم ؟
شاید چند سطری خواندم . نگران نباشید گفتم شاید …
من هم میدانم که چیدمان کتاب ، لوکس ترین چیدمان روز است ،قضاوتم نکنید . دست از شماتت من بردارید .
ازتونالیته و هارمونی رنگی هم اطلاع دارم .باید همه چیز در خانه بهم بیایید .
انسان های بیکار زمانه ای دور را هم می شناسم .آنها چقدر ساده انگارانه کتاب می خواندند.
چقدر فهم و اندیشه نا کارآمدی داشته اند . این انسان های فهیم به دنبال چه بوده اند ؟
مگر فهم در میان کتاب است ؟
دراین زمانه می شود با اشاره یک انگشت به هزاران نفر فهماند .
چرا میخندید؟ من که برای فهمیدن نیامدم دیگران باید مرا بفهمند .
تازه .دراین مّثّل دنیا ،می شود حس دکتر حسابی داشت . کپی کردن چاره ی کاراست .
با فراق بال بیا ،دراین مردمان چند نفری کتاب می خوانند .
ازآ ن مهمتر که خلاصه ی کتاب را با نام منبع یادداشت میکنند .
اگر دیدی به نظرت خوبست فقط کافيست گروهی بسازی و هروز از روی آنها کپی کنی .
اینگونه تو هم فهیم می شوی !!!.
متوجه هستم به چه می اندیشی ! نه منظورم این نبود که کل مطلب آنها را بخوانی چند سطر اول کافیست .
میفهمم که چه میگویی!
چقدر عجیب است که من تفکر مردمان کهن را دارم . چقدر عجیب است که من درمیان کتابها سِیر میکنم .
وای مثل اینکه مشاهیرم را از دست داده ام . چقدر بی منطق شده ام .
چقدر مردم را مبهوت شیدایی خود کرده ام . کاش من از این وان پریشی خود کمتر سخن بگویم .
و تفکراتم را فقط بنویسم . و به دنبال جایی امن برای پنهان کردنش باشم .
مردمان کهن راست گفته اند : رازهایت را بنویس و لای کتاب بگذار. مردمان کشورمن کتاب نمی خوانند.
عاطفه الوندي/ وبلاگ آرايش آينده اي زيبا
<< 1 ... 35 36 37 ...38 ...39 40 41 ...42 ...43 44 45 ... 48 >>