صفحات: << 1 2 3 4 ...5 ...6 7 8 ...9 ...10 11 12 ... 48 >>
روزهای پس از انقلاب، به یمن وجود امام خمینی (ره) ، مردم در امنیت به سر می بردند و حجاب در بین مردم، خصوصا زنان اهمیّت بسزایی داشت.چه کسی فکرش را میکرد پس از گذشت چهل سال، وضعیت حجاب زنان اینگونه اسف بار شود که حتی خود زنان از دیدن چنین پوششی ، عرق شرم بر پیشانی شان بنشیند.
واقعا مردان چه گناهی کرده اند که چشم به هر طرف می گردانند باید با عروسک بزک کرده ای روبرو شوند. حتی اگر سرشان را هم به زیر بیاندازند بازهم تصویر آن تا مدتها ذهن شان را درگیر میکند وچقدر باید با خود کلنجار بروند تا آن تصویر را از ذهن خود پاک کنند، شاید هم نتوانند بر نفس خود پیروز شوند و مرتکب مفاسدی شوند که آتش آن دامنگیر تمام کسانی می شود که به نوعی در آن نقش داشتند.
آری شیطان همیشه پله به پله انسان را به سوی گناه می کشاند. اگر روزی به زنان انقلابی می گفتند روزی خواهد رسید که عده زیادی با وضعی فجیع در خیابان ها راه می روند باورشان نمیشد؛ امّا شیطان می داند چگونه نقش خود را به نحو احسنت انجام دهد.
اول به شخص میگوید: با روپوش هم میتوانی حجاب خود را داشته باشی ، بعد از مدتی که شخص به آن وضعیت خو گرفت از دری دیگر وارد میشود که کمی آرایش کردن بد نیست و موجب میشود زیباتر جلوه کنی ، پس از مدتی دیگر می گوید چند تار مویت را بیرون بگذار، نترس کسی با چند تار مو جهنمی نمی شود.
پس از مدتی دیگر میگوید: نیاز به همدمی از جنس مخالفت داری تا حرفهای دلت را با او در میان بگذاری تا به آرامش دست یابی و…… و این چنین است قصه تکراری شیطان و ضعف اراده آدم ها.
به قلم: افسانه قادر احمد سرایی
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
از آن روز که ملائک در مقابل خلقت آدمی، سخن به اعتراض گشودند و حتی شیطان رجیم حاضر به سجده بر آدم نشد. خداوند فرمود: من چیزی می دانم که شما نمی دانید، اما آن حقیقت مهم چه بود؟!
آن اسرار شگفت در واقع همان “و علم آدم الأسماء کلها” بود که هیچ مقامی جز عبودیت آدمی، تاب تحمل و استقامت بر حفظ آن را نداشت و این وزنه سنگینی که بر قلب انسان کامل، نازل شد چیزی جز ولایت الهی بواسطه محمد و آل اطهارش صلوات الله علیهم نبود.
و از اینجا بود که امتحان بشریت با سنگین ترین میزان یعنی ولایت آغاز شد و این آزمون تا انتهای هستی ادامه دارد.
هر چند که نبرد حق و باطل از هابیل و قابیل آغاز شد اما همه رویدادهای قبل از اسلام، تمرینی برای تکامل بشریت به منظور فرود آوردن سر تسلیم در مقابل ولایت چهارده معصوم علیهم السلام بود و در زمان غیبت امام عصر عج الله تعالی فرجه الشریف، گردن نهادن به امر ولایت مطلقه فقیه، چرا؟
زیرا تاریخ زندگانی سیزده معصوم ثابت کرد که هنوز عده ای به آن حد از رشد معنوی و روحی و عقلی نرسیده اند که مستقیما تحت امر ولایت باشند و گویا حائل و واسطه فیضی لازم بود که مردم، ولایت پذیری را تحت فرمان او تمرین کنند تا روزی که لیاقت دیدار آخرین معصوم و امام غائب نصیبشان گردد.
آیا اگر خداوند این لطف را در حق مردم ادا نمی کرد که، چهاردهمین نور هدایت را در پرده غیبت مستور سازد، و سرنوشت او هم با امتش، مانند پیشوایان معصوم قبلی می شد، امیدی به نجات از عذاب و عقوبت الهی بود؟ و یا اینکه این امت هم مثل قوم موسی و نوح علیهم السلام، گرفتار و نابود می شدند؟!
لذا خداوند به برکت خشنودی و رضایت آخرین فرستاده اش که رحمة للعالمین بود. تفضلی عظیم بر امت رسول الله افاضه کرد و آن هم، مهلت دادن در پرتو غیبت امام عصر علیه السلام بود تا مردم دینمداری و ولایت پذیری را به برکت وجود واسطه ای گهربار و بی بدیل یعنی ولایت فقیه، تمرین کنند تا در عصر حضور از امتحان الهی سربلند بیرون بیایند.
لذا بفرموده رهبر انقلاب، کسانی که زیر بار ولایت فقیه که بالتبع از ولایت امام سبکبارتر است نروند، قطعا زمامت آن معصوم را نیز نخواهند پذیرفت.
پس، ولایت فقیه یک لطف الهی و امداد غیبی و در واقع یک فرصت بی نظیر برای امت آخرالزمان است که به وسیله آن، ایمان خود را بیازمایند و با تقوا و عمل صالح، خود را برای پذیرش دولت یار مهیا سازند.
اما:
در زمان غیبت، بار سنگین ولایت مستقیم امام معصوم و غائب، بر دوش ولی فقیه است و به همین دلیل است که از امام عصر علیه السلام، روایتی بدین مضمون نقل شده است که:
درزمان غیبت ما به فقهای جامع الشرائط که راویان احادیث ما هستند مراجعه کنید و اگر چند نفر دارای شرایط همسان بودند، آن را که به زمان، آگاهتر و به اصطلاح با بصیرت تر است انتخاب نمایید.
پس:
ولی فقیه نه شغل است و نه پست و مقام دنیایی، بلکه منصبی است الهی که فرموده بلافصل امام معصوم و احیاگر دین محمدی است. و انتخاب و آزمونی الهی برای برگزیدگانی است که خداوند قلوبشان را به تقوی، امتحان نموده و هرگز از فرمان حق عدول نکرده و روی خوش و سر تسلیم به مستکبران و گردنکشان، نشان نمی دهند و در مقابل، برای امت اسلامی اینگونه اند:
واخفض جناحک لمن اتبعک من المؤمنین
به قلم: جمیله مصدقی حقیقی
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
به بنفشه های باغچهی مادرم نگاه میکنم . بهار را وقتی باور میکنم که مخمل بنفش و زرد بنفشههای کاشته شده با دستان مادرم، مثل هر سال، سلام دنیا را زمزمه کنند…
نمیدانم دنیا چقدر وسیع است و دقیقا چه تعداد قلب عاشق در آن میتپد.
اما میدانم قلب یک مادر، بهاریتر از تمام افسانههای بهاری دنیا، به عشق فرزندش گل میدهد ، ثمر میدهد و اما … نه! نمیتوانم آخر قصه را بگویم.
با بغض مینویسم: و زمستان میشود.
کاش قدر بهار سبز زندگی را بدانیم، قبل از آن که در زمستان سوت و کور نداشتنشان، دست حسرت را با بخار اندوه"ها” کنیم…
(اللهم اشکر لهما تربیتی و اثبهما علی تکرمتی و احفظ لهما ما حفظاه منی فی صغری)
خدایا! در برابر رشد دادن من از آنان سپاسگزاری فرما و در برابر گرامی داشت من، پاداششان ده و آنچه را در کودکیام برایم رعایت کردند، برای آنان رعایت نما(صحیفه سجادیه، دعای بیست و چهارم ، فراز هفتم)
به قلم: شیدا صدیق
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
توت فرنگی های خوشرنگ را داخل ظرف کریستال می ریزم و بستنی خوش طعم مورد علاقه ی پسرم را برایش در ظرف میگذارم وصدایش می زنم : کجایی؟ بدو بیا یه قصه ی خیییلی جالب و یه کم ترسناک …
با هیجان و ذوق می گوید:آخ جون! جالب و ترسناک ! بگو دیگه بگو… به چهره ی مشتاقش که نگاه میکنم ، نطقم گل می کند:
(یه شخصی داشت نفسهای آخر عمرشو می کشید، فرستاد دنبال یه عالم نورانی که لحظه های جان دادن بیاد بالا سرش…
این شخص، وقتی گفت"لا اله الا الله” یه صدایی از گوشه ی اتاق شنیده شد:"صدق عبدی” بنده ی من راست می گوید!
و وقتی گفت: “الله” صدا جواب داد: “لبیک”
عالم نورانی، که اهل مکاشفه و تشخیص بود ، فهمید این صدا، صدای غیر عادی هست و نمیتواند ندای رحمانی باشد، برای همین پرسید: توکیستی ؟ و صدا، جواب داد: “انا ابلیس” من شیطانم.._«در پرانتز بگویم که من استاد تئاتر بازی کردن و صداهای جور واجور در اوردن هستم و معمولا موقع قصه گوییم، بچه ها پلک نمی زنند»
به چشمان متعجب پسرم که اندازه گردو شده نگاه میکنم، و در جوابش که می پرسد: وای مامان، واقعا شیطان بود؟ جواب میدهم: بله. وقتی عالم نورانی از اومی پرسه، خب تو چرا جواب دادی؟ اوکه خدا را صدا زد نه تو را! ابلیس در جوابش گفت: نه! او منو صدا
زد ، در حقیقت من اله او بودم ! تموووووم عمر او مرا بندگی کرد، مرا عبادت کرد و به من چشم گفت…و حال من اله او هستم و او همونطور که تک تک لحظه های عمرش عبد ابلیس بود الانم در لحظه ی مرگ، همینطوره…)
- چه ترسناک بود! خب پس باید چیکار کرد که اینطوری نشه؟
-باید تو تک تک لحظه هامون حواسمون باشه که به خدا بگیم: چشم!
یعنی بنده ی خدا باشیم نه بنده ی شیطان…
-خب اگه اشتباه کنیم چی؟
- باید سریع برگردیم سمت خدا و عذرخواهی کنیم مثل مشقی که غلط مینویسی و زود پاکش میکنی و دوباره از سر سطر ،خوش خط و مرتب درستش می کنی…
به درس و بحث وسخنرانی و هزار کار دیگر که سرم ریخته نگاه می کنم و از یک طرف:
به وظیفه ی بزرگ مادری…
نمی دانم سال ها بعد ، پسرم مادر قصه گویی را که سعی داشت محبت خدا را در دلش زندگی کند، چگونه در خاطراتش به یاد می آورد؟
نمیدانم قصه هایم که حین گفتنش مثل یک نمایش جذاب، صدایم را یالا و پایین می برم ، تا چه حد توانسته ، حب ائمه را در دلش زنده کند؟
دستانم تند تند ، لباس های قفسه ها را مرتب می کند و میرسم به لباس مخصوص محرم اباعبدالله که پسرم در مراسم محرم می پوشد…
لباسی که آن را یک طور خاصی دوست دارد…
بهانه های ساده ی عاشقی…
بی اختیار این شعر را زیر لب زمزمه می کنم:
«پسرم! قهرمان کوچک من! نقش خود را درست بازی کن…
هر کجا، دور، دور خاموشی ست، با سکوتت حماسه سازی کن!»
یاد زیارت عاشورا خواندن روزانه ام افتادم ، بقیه ی کارها بماند برای بعد…
حب حسین، پناهگاه ماست از آشوب ترفندهای شیطان در این آشفته بازار دنیا…
و چه تبلیغی زیباتر از این که عشق حسین علیه السلام را سینه به سینه، فرزند به فرزند و نسل به نسل، تا ابد انتقال دهیم…
(واعذنی و ذریتی من الشیطان الرجیم … لایغفل ان غفلنا و لاینسی ان نسینا)
مرا و فرزندانم را از شیطان رانده شده در پناه گیر… که اگر ما غافل شویم، او غفلت نمی کند و اگر ما فراموش کنیم، او فراموش نمی کند.(صحیفه سجادیه، دعای بیست و چهارم، فراز ششم)
به قلم: شیدا صدیق
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
آرام آرام داخل صحن با صفای حکیمه خاتون قدم بر میدارم. سر به زیر انداخته. گامهایم را با وقارتر از همیشه بر میدارم. اذن دخول را میخوانم. زیرلب (السلام علیک فاطمه اشفعی لنا فی الجنه) را با صلابتتر ازهمیشه به زبان جاری میسازم. قطرات اشک، مرا همراهی میکنند. این باردلم شکستهتر ازهمیشه است. تمام تکه تکههای آن پر ازعشق و امید است. هرچه به ضریح نزدیکتر میشوم قطرات اشک بیشتر و بیشتر میشود. حالم دستِ خودم نیست. قطرات شبنم از هم سبقت میگیرند و برگونههایم سرازیر میشوند. خودم میدانم این زیارتم با بقیه زیارتها تفاوت دارد. این زیارت برای اجازه خادمی آستان کبریای بی بی جان است.
چند روز پیش از دوستانم شنیدم که برای صحن با صفای خانم جان و مسجد مقدس جمکران خادم میخواهند. دلم که هیچ، تمام جانم بیطاقت کنیزی خاندان عشق شده بود. با یادآوری خادمی باز اشکهایم سرازیر میشوند. بعد از زیارت با دلی پر از عشق و بیطاقتی به خانه برگشتم تمام راه به کریمی خاندان اهل بیت علیهم السلام فکر میکردم.
به خودم آمدم نزدیک خانه بودم. زنگ در را زدم. پدرم با لباس خاکی خادمی و یک چفیه سفید که به گردنش انداخته بود، در را برایم باز کرد. من بهت زده پدرم را نگاه میکردم. با خودم گفتم شاید پدر باز دلتنگ رفقای شهیدش شده است. پدرم متوجه تعجب من شد، پیش دستی کرد و گفت: میخواهدبا دوستانش برای خادمی به غرب کشور برود و راوی کنیزان حضرت زهرا سلام الله علیها شود. آنقدر مسرور بود که منتظر جواب من نماند و به طرف ساک لباسهایش و دفترچه خاطرات خود رفت تا کم و کسرهای وسایل مورد نیازش را فراهم کند. پدرم به سفر عشق رفت و من دلم را گره به شهدای غرب کشور زدم و پدر را بدرقه کردم.
چقدر زود گذشت. من دلتنگ تر از همیشه به پدر شده بودم. در افکار خودم غوطهور بودم که صدای گوشی همراهم مرا به خود آورد. پشت تلفن صدای پرعشق پدر بود، که از آرزوی خود مبنی بر طلبه شدن من سخن بر زبان میآورد. پدر درکنار شهدا و مشایعت با کنیزان حضرت زهراسلام الله علیها برای طلبه شدن من دعا کرده بود. آنقدر با ذوق و شور و هیجان صحبت میکرد که پشت تلفن انرژی پدر به من منتقل شد و تمام وجودم جان دوباره گرفت. من مات و مبهوت بودم. از پدرم مهلت گرفتم که برای یک برههای جدید و مسولیت خطیر زندگیم تصمیم بگیرم.
چند ساعت گذشت و من خود را در مقابل ضریح نورانی حضرت معصومهسلام الله علیها دیدم. هرگاه در دل خود گم شدهای داشتم آن را در حریم کریمه اهل بیت پیدا میکردم. تا چشمم به ضریح افتاد یاد چند روز پیش خودم افتادم که از بی بی خواسته بودم اذن و اجازه خادمی خاندان عشق را، به من بدهد و امروز کمتر از یک هفته پدرم آن هم در سفر چون عشق خود پیشنهاد طلبه شدن من بدهد، آن هم در شهری که بوی خون هزاران شهید گلگون کفن میدهد، شهری که نزدیکترین جا به کربلای ارباب عشق است. شهری که سالهای کودکیام و نوجوانیام را در آن سپری کرده بودم.
آرامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت، با آرامشی وصف ناپذیر تصمیم خود را گرفتم حاضر بودم تمام زندگیم را بدهم ولی اجازه خادمی خاندان اهل بیت را از دست ندهم.
یادش بخیر، چهار سال از آن ماجرای زیارت من میگذرد و من هر وقت با دوستانم به قم سفر میکنم درست در همان جایی که اجازه خادمی و سربازی مکتب امام جعفر صادق علیه السلام گرفته بودم، زیارت نامه و اذن دخول میخوانم و هیچ وقت محبت کریمه اهل بیت علیهم السلام را فراموش نمیکنم. ان شاءالله تا زمان ظهور حضرت حجة عج الله تعالی فرجه والشریف سربازی گوش به فرمان ولی نعمتان باشیم.
پ.ن: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم به حضرت علیعلیه السلام فرمودند: ای علی! هرکس گروهی را به هدایت دعوت کند و آنان از او پیروی کنند، برای او پاداشی مانند پاداش آنان خواهد بود بی آنکه از پاداش آنان چیزی کاسته شود.
(جبران حدیت جلد 4/صفحه 48/حدیت 8)
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.