داستان هر انسانی روایتگر گرههای فرش رنگارنگ زندگی اوست.
فرشی که نرمنرم بافته میشود. روایت مادری که گرههای رنگین و تماشایی زندگیاش را برایمان بازگو میکند.
صغری از ۹سالگی نابینا میشود. رنجهای زیادی میکشد، تااینکه با مشباقرکه خیلی بزرگتر از خودش بود، ازدواج میکند.اولین فرزندش محمدرضا در سال۱۳۳۹به دنیا آمد و او هم مادر شد.
از شیرین زبانیها، ادب، صبر و آرامش کودکی محمدرضا و از دلسوزی و غمخوار بودنش میگوید. محمد رضا تا سال۵۷ در ارتش حضور داشت و بعد از آن به خاطر موافقت با انقلابیها دیگر برنگشت.
با اینکه بیکار بود، همیچوقت در خانه نمیماند و به فعالیتهای انقلابی میپرداخت.
بعد از پیروزی انقلاب تا فرمان امام راشنید وارد سپاه شد.
“حضور در کردستان و وقایعی که در پاوه رخ داد و همراهی محمدرضا با اصغر وصالی و شهادت خیلی از افراد گروه دستمال سرخها ومقاومت پسرش را آدمی دیگر کرده بود.”
با اصرار مادر نامزد میکند و مادر خیلی خوشحال بود که بعد کلی انتظار دختر دلخواه را برای پسرش پیدا کرده.
هنوز طعم شیرین نامزدی را نچشیده بود که جنگ بین ایران و عراق شروع شد.
با جبهه، شهادت و مجروحیت هرروزهی یکیک از دوستانش دلش
نمیآمد تا زهره را به عقد خود درآورد. عقیده داشت اوهم شهید خواهد شد ونباید او را به خود وابسته کند.
اوایل دیماه بود که رفت. چند روز بعد نامهای از رسید
که خواسته بود تا مقدمات عروسی را آماده کنند.
روز موعود مادر حال عجیبی داشت. محمدرضا شهید شده بود و همه میدانستند اما از مادر پنهان میکردند.
محمد رضا در روز عروسیاش به آرزویش رسیده بود.
حلوای عروسی کتابی به قلم خانم فاطمه دانشور جلیل است، که روایت زندگی و شهادت شهید محمد رضا مرادی از زبان مادرش را مرور میکند.
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
یک عمر گفتند و گفتیم : خدایا ما را مدیون خون شهدا مکن….
حال اما امروز، با دیدن صحنه ی حلقوم بریده ات با دیدن آرامش لحظه ی جان دادنت ، با دیدن خون به ناحق ریخته ات ، شک دارم. شک دارم مدیون خونت نباشیم. شک دارم فردای قیامت مادرت دامانمان را نگیرد و بابت خون پسرش سوال پیچمان نکند.
خون تو بر ذمه ی ماست و جوانیت هم.
بگذر از ما…مایی که امروز جو زده و شور گرفته از تو دم می زنیم و فردا راهی غیر راهت را ادمه می دهیم.
بگذر از ما و دین داری امان.تو برای ماندن نام اسلامی که ما از آن دم میزنیم از خونت گذشتی و ما در عمل به دستوراتش وامانده ایم.
بگذار آن حرامیان هم، این دو روز را خوش باشند. بگذار تا عمر دارند بنشینند و از فتح الفتوح سرت رجزها بخوانند ،بگذار قصه ی رگ های بریده ات را چند صباحی با آب و تاب برای یکدیگر روایت کنند.
اینان حواسشان نیست؛ یادشان رفته روزی پدرانشان هم برای برد دو روزه ی دنیا و رسیدن به مقام بریدن راس ارباب کائنات چه جور دست و پا زده اند.یادشان رفته پدران حرامی تر از خودشان هم روزی برای آنکه نامی از حسین بن علی (علیه السلام) برده نشود به بریدن سر اکتفا نکرده،اسب های تازه نفس آوردند و نعل های نو.
حال اما چه شد؟نام ننگین آنها ورد زبان هاست یا اعجاب اربعین حسین(علیه السلام) ما.
بلند آوازه باد نامت.. پاسدار نامدار وطن!
بلند آوازه باد نامت.. که نه تنها نام خود که نام تمامی شهدای مظلوم مدافع حرم را بر زبان ها نشاندی.
بگذار بگویند: طبع خاک سرد است اما گرمی خونت مزاج خاک را تغییر خواهد داد، تو فراموش نخواهی شد همان طور که اربابت فراموش نشد.جاری خون تو و باران چشمهای ما طوفانی به پا خواهد کرد، دیدنی!!
=طوفانی که با خود زخم زبان های مرفهین وطنی و جاهلان خودی که هیچ، تمام زخمه های تکفیری و سلفی و صهیونیستی را با خود خواهد شست.
دور نیست آن روز و این را تو بهتر می دانی.تو که بر بلندای جهان جای گرفته ای و به این همه حقارت دنیای ما می خندی.
بلند نامدار ایران! از بالاترین نقطه عرش دعایمان کن که محتاج دعای به یقین مستجاب توئیم.
م.رمضانی
آمدم تا دلنوشته ای درباره ی درخت بنویسم اما کاغذ در دستم درهم فشرده شد و گفت: من هم از جنس درختم.
آری! از جنس درخت، درختی که نشانه و آیتی است از جانب پروردگار مهربان.
درخت پاهایش را محکم در خاک زده و دست هایش را به آسمان برده و همواره دعایی را زمزمه می کند که باران ببارد و آفتاب بتابد و پرندگان روی شاخه هایش به آواز درآیند.
اما این درخت همواره ترسی بر دل دارد، او همیشه از سایه آدم تبر به دست می هراسد اما نه از رنج قطع شدن توسط تبر بلکه از دسته تبر که از جنس خودش است و تیشه به ریشه اش بسته است.
درخت هیچ خواسته ای از ما ندارد فقط و فقط خواسته اش این است که آدمیزاد اجازه دهد تا او زنده بماند، درخت با زبان بی زبانی به ما می گوید:
“من تنهایی 22 کیلو گرم گاز دی اکسید کربن را در یکسال جذب می کنم و تنها چیزی که از آدمیزاد می خواهم این است که اجازه بدهد تا من زنده بمانم.”
I alone absorb 22 kg of co2 in a year
All I ask in return is that
‘’ you let me LIVE’’
پس بیاید همه با هم به ندای دل درخت گوش بسپاریم و در حقش جفا نکنیم و همگی در روز درختکاری درختی بنشانیم تا سایبان و تکیه گاه آینده فزندانمان را با دست خود نابود نکنیم.
ر. حاتمی.
http://imam-robatkarim.kowsarblog.ir/?p=345676&more=1&c=1&tb=1&pb=1
کوچه های شهر پیغمبر شهادت می دهند
با تمام غرببتش آنجا غریب است فاطمه
روز های غربت بعد نبی
حیدر خیبر شکن را چون طبیب است فاطمه
ظالمانه می زند سیلی عدو
چون ولایت را حریم است فاطمه
زخم خدو پنهان ز مولا می کند
حب به مولایش چنین است فاطمه
دست به پهلویش رود مسجد چرا
چون امامت را یقین است فاطمه
معدن حق است درب بسته اش
چون نبی را هم نشین است فاطمه
می کشد خجلت از او یاس سفید
ک. عباسی
http://sher-f3495.kowsarblog.ir/?p=334762&more=1&c=1&tb=1&pb=1
زمانی که سخن از نژاد پرستی آمریکایی ها می شد به این می اندیشیدم که چگونه درجهان علمی امروز کسانی هستند که خود را برتر از سایر نژادها می دانند! به ویژه پس از مطرح شدن بحث ویزا ندادنشان به ما و … .
خانه ما نزدیک فرودگاه است نزدیک که نه، تا فرودگاه مسافت زیادی نیست. به گوشی ام پیامک آمد که مراسم استقبال از شهید مدافع حرم در فلان ساعت از فلان روز در فرودگاه. دلم هوایی شده بود، بچه ها را که به مهد تحویل دادم، حساب و کتابی کردم و به این نتیجه رسیدم که به مراسم استقبال می رسم. گفتم که از خانه ما تا فرودگاه راه زیادی نیست، از آنجا که دوست داشتم در پیاده روی اربعین شرکت کنم ولی قسمت نشد تصمیم گرفتم پیاده به استقبال شهید بروم.
در راه دلهره داشتم که حتما به مراسم استقبال برسم، پس از نیم ساعتی پیاده روی تند بالاخره به ورودی فرودگاه رسیدم، بنر یا عکس و یا اطلاعیه ای نبود، خواستم برگردم گفتم احتمالا پیام اشتباهی به من رسیده که ناگهان صدای مداحی شنیدم به سمت صدای مداحی پیش رفتم، چندان شلوغ به نظر نمی آمد شاید مراسم دیگری است، اما به راهم ادامه دادم، درست آمده بودم، شهید مدافع حرم آورده بودند، از پیش بی بی زینب کبری آمده، حال و هوای قشنگی بود، من که قطعاهیچ گاه این روز را فراموش نخواهم کرد، تابوتی وارد شد پرچم سه رنگ و زیبای کشورم بر روی تابوت شهید جلوه گر بود، ادای احترام نظامی انجام شد، تابوت را بلند کردند، مسیری طی شد، صدا زدند خانم ها زیر تابوت را بگیرند، من هم توانستم برای لحظاتی تابوت شهید را لمس کنم، چقدر ناباورانه بود هنوز هم دست هایم را به قصد تبرک می بویم…
شهید از تیپ فاطمیون بود، در بین خانم ها شاید ده نفر ایرانی بودیم آنقدر مراسم استقبال خلوت بود که من که همه جا آخرین نفرم هم دستم به تابوت شهید رسید. ما که نژاد پرست نیستیم، شهید هم که شهید است، دین ما هم« ان اکرمکم عند الله اتقاکم» است، اما خدای من شهید شدن هم در غریبی سخت است. الهی شهادتمان را در رکاب امام زمانمان و تدفینمان را در وطنمان قرار ده.
رهرو ولایت