صفحات: << 1 ... 12 13 14 ...15 ...16 17 18 ...19 ...20 21 22 ... 42 >>
- تو را چه شده مرد ؟
از سرشب که بازگشتی ، موی پریشان کردی و زانوی غم بغل گرفته ای !
+ من نمیخواستم ماجده .. من تنها یک رهگذر بودم !
- با کسی گلاویز شدی خالد ؟!
+ نه ..
- پس از چه حرف می زنی ؟ قرار بود به خانه علی رَوی و قدری سکه از اون قرض بگیری ! نشان به این نشان که خلیل تو را گفت علی نیازمند را حتی اگر دشمنش باشد از در خانه اش نمیرانَد..
+ رفتم ! اما تا پا در کوچه بنی هاشم گذاشتم از حرکت ایستادم …
بوی دود و آتش می آمد .. هیزم و دربی سوخته !
- پناه بر خدا ! خانه علی را آتش زدند ؟!
+ کاش فقط آتش بود ماجده !
..
- بلایی سر علی آوردند ؟!
+ من بوی دود و آتش را که شنیدم ترسیدم ! فقط لحظه ای سرک کشیدم و .. علی را دیدم که دستش را تکیه گاه فاطمه کرده
گویا از مسجد به سمت خانه می آمدند ..
شهادت میدهم هیچگاه علی را این چنین شکسته ندیده بودم ..
- وای بر این قوم ! چه کردند با دخت پیمبر ؟! نگفتم شکستن بیعت با علی ، عاقبت ندارد ؟! نمیبینی ؟ گفتی خود را از مخمصه های بعدی برهانیم ! با وجدانمان چه کنیم ؟!
+ بس است زن ! گمان میکنی خوشحالم ؟! اصلا مگر بد کردم با یک بیعت جان تو و فرزندمان را خریدم ؟
- اینطور نمیشود ، باید به خانه فاطمه رَوم و حالش را جویا شوم
+ حالا نه ! بگذار چند روزی بگذرد .. خلیفه اگر بفهمد …
- چند روز ؟! دلم شور می زند .. این خاندان کم دست و بال ما را نگرفت ! یادت رفته روزی را که پیغمبر سفارش تو را به علی میکرد ؟!
آه .. بد کردی خالد ..این نبود جواب این همه محبت ..
.
+ ساکت شو زن ! تنهایم بگذار ! من هنوز صحنه هایی که دیدم را درک و هضم نکرده ام ! اما تو فقط سرزنش میکنی و مرا بیشتر در خود فرو میبری !
تو نشنیدی صدای قلب دختران علی را که بر در خانه دل نگران ، چشم انتظار ایستاده بودند !
تو ندیدی پسران فاطمه را که پای انتظار و نگرانی آنها را تا سر کوچه میکشانْد و باز میگردانْد
تو ندیدی قدم های آرام دخت پیمبر را ..
وای بر من ماجده !
- نیازی نیست این چنین مانند زنان آه و مویه راه اندازی ! جگرش را داشتی ، با من به خانه علی می آمدی ! فردا باز همین احوالت را فراموش می کنی .. پیش از این هم چنین کردی.
فردا علی الطلوع به خانه فاطمه می روم. هرچند دیر است .. اما اینطور که تو میگویی او از هر زمانی بیشتر نیازمند زنانیست که همراهش باشند..
باشد تا با به دست آوردن دل فاطمه عذاب دوزخ را از خود دور کنم ..!
.
یادگار مادر
http://azari1996.kowsarblog.ir/?p=333767&more=1&c=1&tb=1&pb=1
9:۳4 دقیقه 12 بهمن…
ولی روح این روز آزادگی
در هر روز و هر ثانیه جاری است.
پدر به مام وطن بازگشت
و مشروعیت بخشید به ،
ما و آرمانها و خاک و نام مان.
ایران صاحب شناسنامه شد !
یک شناسنامه برای ایران کافی است!
شناسنامه ایران امام است که ،
به ایران و ایرانی به همه ما فرزندان
محبتش مشروعیت داد.
…
روح الله به اذن حضرت ولیعصر
عجل الله تعالی فرجه الشریف
روحی الهی به کالبد بی جان وطن دمید
روزی باشکوه که نام مان سند خورد.
…
پدر دار شد ایران …
امام آمد خوش آمد…
تسنیمی از جنت یار
http://tasnimi-az-janateyar.kowsarblog.ir/?p=327069&more=1&c=1&tb=1&pb=1
زمانی که سخن از نژاد پرستی آمریکایی ها می شد به این می اندیشیدم که چگونه درجهان علمی امروز کسانی هستند که خود را برتر از سایر نژادها می دانند! به ویژه پس از مطرح شدن بحث ویزا ندادنشان به ما و … .
خانه ما نزدیک فرودگاه است نزدیک که نه، تا فرودگاه مسافت زیادی نیست. به گوشی ام پیامک آمد که مراسم استقبال از شهید مدافع حرم در فلان ساعت از فلان روز در فرودگاه. دلم هوایی شده بود، بچه ها را که به مهد تحویل دادم، حساب و کتابی کردم و به این نتیجه رسیدم که به مراسم استقبال می رسم. گفتم که از خانه ما تا فرودگاه راه زیادی نیست، از آنجا که دوست داشتم در پیاده روی اربعین شرکت کنم ولی قسمت نشد تصمیم گرفتم پیاده به استقبال شهید بروم.
در راه دلهره داشتم که حتما به مراسم استقبال برسم، پس از نیم ساعتی پیاده روی تند بالاخره به ورودی فرودگاه رسیدم، بنر یا عکس و یا اطلاعیه ای نبود، خواستم برگردم گفتم احتمالا پیام اشتباهی به من رسیده که ناگهان صدای مداحی شنیدم به سمت صدای مداحی پیش رفتم، چندان شلوغ به نظر نمی آمد شاید مراسم دیگری است، اما به راهم ادامه دادم، درست آمده بودم، شهید مدافع حرم آورده بودند، از پیش بی بی زینب کبری آمده، حال و هوای قشنگی بود، من که قطعاهیچ گاه این روز را فراموش نخواهم کرد، تابوتی وارد شد پرچم سه رنگ و زیبای کشورم بر روی تابوت شهید جلوه گر بود، ادای احترام نظامی انجام شد، تابوت را بلند کردند، مسیری طی شد، صدا زدند خانم ها زیر تابوت را بگیرند، من هم توانستم برای لحظاتی تابوت شهید را لمس کنم، چقدر ناباورانه بود هنوز هم دست هایم را به قصد تبرک می بویم…
شهید از تیپ فاطمیون بود، در بین خانم ها شاید ده نفر ایرانی بودیم آنقدر مراسم استقبال خلوت بود که من که همه جا آخرین نفرم هم دستم به تابوت شهید رسید. ما که نژاد پرست نیستیم، شهید هم که شهید است، دین ما هم« ان اکرمکم عند الله اتقاکم» است، اما خدای من شهید شدن هم در غریبی سخت است. الهی شهادتمان را در رکاب امام زمانمان و تدفینمان را در وطنمان قرار ده.
رهرو ولایت
به یاد مدافعان وطن و حرم و غواصان عشق ….
فرقی نمی کند چگونه اسمانی شوی در دمشق و خان طومان یا خفته در اروند یا در جدال آوار خاک و اتش .. ..
مهم شهادت است که اگر لایقش شوی همه جا نصیبت میشود .. حتی اینجا در تهران …
ل. امامی
http://azari1996.kowsarblog.ir/?p=326946&more=1&c=1&tb=1&pb=1
مورچه را با دو انگشتش برداشت و با بی رحمی جلاد گونه ای آن را چرخاند و له کرد و به کناری پرتاب کرد،
من هم با چهره ای اندوهناک نگاه می کردم.
وقتی متوجه غم و اندوه چهره ام شد گفت: یعنی تو مورچه ها را نمی کشی؟
گفتم: نه من بهشون سَم می دهم؟!!
روشنگ دختری لر
http://dokhtarelor.kowsarblog.ir/?p=325848&more=1&c=1&tb=1&pb=1
<< 1 ... 12 13 14 ...15 ...16 17 18 ...19 ...20 21 22 ... 42 >>