صفحات: << 1 ... 31 32 33 34 ...35 ...36 37 38 ...39 ...40 41 42 >>
همیشه دنبال این بودم که کار بزرگ و مهمی انجام بدم . اگه درس میخونم اونقدر خوب بخونم که هیچ جای کتاب مبهم نمونه . اگه کار می کنم اونقدر کارم خوب باشه که دهان همه باز بمونه و….
اما بازم آرامشی که دنبالش می گشتم را پیدا نمی کردم .ا
اما یه تجربه تلنگر عجیبی بهم زد …..
یه روز دوستم رضا ازمن خواست که در برپایی هیأت کمکش کنم .منم که عاشق امام حسین (علیه السلام) و از خدا خواسته، قبول کردم .
وقتی رفتم ، هرکسی یه گوشه ی کار رو گرفته بود و جارو کردن و تمییز کاری محل به نام من افتاد… باور کنید تا اون لحظه از این کارا نکرده بودم ولی خیلی برام لذت بخش بود …. با اینکه کار به ظاهر بزرگی هم نبود.
موقع استراحت به رضا گفتم عجب هیأتیه !!!!!! چقد کار کردن اینجا لذت بخشه …
راستی تو میدونی چرا همیشه تو همه ی کارامون این حس را نداریم ؟؟؟؟؟ رضا فکری کرد و گفت :
” ما تو کارای دیگه مولا نداریم که براش کار کنیم ….
اینجا همه ی حواسمون به آقا امام حسینه (علیه السلام) و برای خدمت به ایشون کار می کنیم
ولی در انجام کارهای دیگه از خدا و مولامون غافلیم.
این آیه را شنیدی ؟
” ذلک بانّ الله مولی الذین آمنوا و انّ الکافرین لا مولی لهم ” (سوره مبارکه محمد آیه11 )
و من تازه فهمیدم که چرا فقط بزرگ و مهم بودن کار آرومم نمی کنه….
هدایت
روزگاری نه چندان دور در سرزمین کهن آریایی مردمانی می زیسته اند که در میان خود نسخی داشتنه اند که
آن را به مناسبت های مختلف قرائت می کردند و نسل به نسل به یکدیگر ، فهم هدیه می دادند .
آن نسخ از برگ درختان و پوست حیوانات تهیه میشد .
میدانم درباورت نمی گنجد که مردمانی در قدیم کتاب می خواندند.
مگر میشود در جایی نشست و ساعتی کتاب خواند و تفکر برای خود ساخت ؟
مگر چه اشکالی دارد که من در هیاهوی اینترنت گردشی کنم ؟
شاید چند سطری خواندم . نگران نباشید گفتم شاید …
من هم میدانم که چیدمان کتاب ، لوکس ترین چیدمان روز است ،قضاوتم نکنید . دست از شماتت من بردارید .
ازتونالیته و هارمونی رنگی هم اطلاع دارم .باید همه چیز در خانه بهم بیایید .
انسان های بیکار زمانه ای دور را هم می شناسم .آنها چقدر ساده انگارانه کتاب می خواندند.
چقدر فهم و اندیشه نا کارآمدی داشته اند . این انسان های فهیم به دنبال چه بوده اند ؟
مگر فهم در میان کتاب است ؟
دراین زمانه می شود با اشاره یک انگشت به هزاران نفر فهماند .
چرا میخندید؟ من که برای فهمیدن نیامدم دیگران باید مرا بفهمند .
تازه .دراین مّثّل دنیا ،می شود حس دکتر حسابی داشت . کپی کردن چاره ی کاراست .
با فراق بال بیا ،دراین مردمان چند نفری کتاب می خوانند .
ازآ ن مهمتر که خلاصه ی کتاب را با نام منبع یادداشت میکنند .
اگر دیدی به نظرت خوبست فقط کافيست گروهی بسازی و هروز از روی آنها کپی کنی .
اینگونه تو هم فهیم می شوی !!!.
متوجه هستم به چه می اندیشی ! نه منظورم این نبود که کل مطلب آنها را بخوانی چند سطر اول کافیست .
میفهمم که چه میگویی!
چقدر عجیب است که من تفکر مردمان کهن را دارم . چقدر عجیب است که من درمیان کتابها سِیر میکنم .
وای مثل اینکه مشاهیرم را از دست داده ام . چقدر بی منطق شده ام .
چقدر مردم را مبهوت شیدایی خود کرده ام . کاش من از این وان پریشی خود کمتر سخن بگویم .
و تفکراتم را فقط بنویسم . و به دنبال جایی امن برای پنهان کردنش باشم .
مردمان کهن راست گفته اند : رازهایت را بنویس و لای کتاب بگذار. مردمان کشورمن کتاب نمی خوانند.
عاطفه الوندي/ وبلاگ آرايش آينده اي زيبا
در سكوت او فريادهايي از درونش شعله مي كشيد كه در هر فكري نمي گنجيد
و اندكي مي دانستند كه در آن سكوت چه چيزي نهفته است .
آن صورت مهربان و پر مهرش گويا از معصوميتش خبر مي داد
در صداي به ظاهر آرام او غم هايي نهفته، كه ناشي از رفتارهاي بي شرمانه متجاوز گران است.
آقا، آقا جان ما همه بدون چون و چرا تسليم امر تو هستيم ، شجاعانه در برابر متجاوزگران مي ايستيم .
ما همه چشممان به لب هاي شما ست و لب تر كنيد جهاد مي كنيم ،
اي فرمانده بسيج حقا كه شايسته همچون جايگاهي هستيد،
به اميد آنكه ما هم شايستگي خدمت در ركاب شما را داشته باشيم.
فرشته مرادي طلبه پايه اول/ مدرسه علميه امام خميني ره رباط كريم
http://imam-robatkarim.kowsarblog.ir/?p=179307&more=1&c=1&tb=1&pb=1
بالای کوه ایستاده بودم، همه جا سفید بود، پاهایم در برف فرو رفته بود؛، جوراب ها و قسمتی از شلوارم خیس شده بود. باد و بوران، برف را مانند شلاق به صورتم می زد، احساس می کردم باد به گوشم وارد و از گوش دیگرم بیرون می آید! صدای زوزه باد من را به یاد زوزه گرگ در فیلم ها می انداخت .تردید می کردم صدای باد است یا گرگ! چادر را به خود پیچیدم که باد نبرد. آن زمان تلفن همراه نداشتم - شاید هم هنوز نبود - که به همسرم خبر بدهم تا ماشینی برای بردنم بفرستند. سال1377 هجرتمان از زنوز به جلفا بود، - بچه قم هستم و از سال 60 از قم به زنوز هجرت کرده بودیم- .ماه رمضان بود، بهار تبلیغ داغ بود. صبح از خانه بیرون می رفتم بعد از افطار برمی گشتم. مخاطبان اولین باری بود که مبلغ خانم را تجربه می کردند، خیلی مشتاق بودند! هر روز راننده جهاد کشاورزی می آمد و مرا به روستا ی زاویه می رسا ند.آن روز هم مثل همه روزها حرکت کردیم، هوای جلفا با اطرافش تفاوت دمایی زیادی دارد، لذا لازم به پوشیدن لباس گرم و چکمه نبود. وقتی رسیدیم به نزدیکی روستا کم کم بارش برف شروع شد. نخواستم خلف وعده کرده باشم لذا راه را ادامه دادیم. ماشین با زحمت فراوان از شیب تند جاده لغزنده به بالا ی کوه رسید. پیاده شدم. تا مچ پاهایم در برف فرو رفت به طرف مدرسه ای که کلاس آنجا برگزار می شد رفتم با دیدن قفل بزرگ روی در سریع بر گشتم که اگر راننده برنگشته برگردم، او رفته بود و من بالای کوه زیر بارش برف و بوران گیر افتاده بودم! به اطرافم نگاه کردم، خانه ها در دامنه کوه و میان دره بود. از دود دود کش خانه ها معلوم می شد که خانه ها گرم است. با خودم گفتم چه کسی در این سرما از کنار بخاری بیرون می آید که پای آموزش قرآن و احکام بنشیند. بیش از یک ساعت باید زیر بوران و برف بمانم تا راننده بیاید. پاهایم از سرما بی حس شده بود، با این که دست هایم را جلوی دهانم گرفته بودم تا گرم شود، برف و سرما فورا خودش را داخل دهانم جا می کرد . ناگهان در سفیدی باعظمت یکنواخت کوهستان، سیاهی آدم هایی را دیدم از کوره راه ها به طرف بالا ی کوه می آمدند. گمان کردم دچار توهم شده ام؛ اما توهم نبود، دیگر سرما را حس نمی کردم، گرمای مطبوعی در رگهایم جاری شد. همه آمده بودند هیچ کس غایب نبود! مبصر کلاس گفت اول صبح آمدم بخاری روشن کردم و برگشتم، با بقیه قرار گذاشتیم از پنجره اتاق هایمان که مشرف به بالای کوه بود نگاه کنیم که اگر آمدید بیاییم، با این هوا باور نمی کردیم که بیایی. با اینکه وقتی روزه می گیرم دچار ضعف فراوان می شو م وباید استراحت کنم که سردرد نگیرم تا روزه را به افطار برسانم ، در آن رمضان اصلا دچار سر درد و ضعف نشدم !!!
محمدی/ مدرسه علمیه فاطمیه جلفا
جز شیعه چه کسی می تواند مفهوم تلخ از دست دادن امام را بفهمد ؟
امشب و فردا روز از دستان پر محبت حسن می نوشیم، جرعه های بیداری را.
شیعه که تاریخ سازِهماره صحنه های بیداری است
امشب باز غمی سخت بر دلش می نشیند
امشب شمع آگاه مزار حسن می شویم که در قلوبمان بنا کرده ایم
بر روشنای نام حسن مجتمع می شویم و حسینی سینه می زنیم
و بگذار شیاطین بتازند که گاه تاختنشان رو به اتمام است .
که ما منتظران وعده حقیم ….
ما را از مرگ نترسانید شیعه خونش را، جانش را، نثار نموده اما، دین نباخته است.
بتازید که گاه خونخواهی بر شما خواهیم تاخت ..
شیعه با درد و رنج بالیده است و منتظر است تا تحقق وعده های الهی را ببیند
که خداوندگار ما وعده داده شرارت های شما را روزی پایان دهد .
مزار امام ما در قلب های آگاه ماست ..
سلام بر غربت بی مثال حسن علیه السلام این دومین قدر ناشناخته انوار برگزیده الهی .
“بغض نوشت : شمع روشن کرده ام دلم چراغانی نور امام است …
سری هم به روضه گاه ما بزن آقا …”
تسنیم
http://tasnimi-az-janateyar.kowsarblog.ir/?p=178259&more=1&c=1&tb=1&pb=1