صفحات: << 1 2 ...3 ...4 5 6 ...7 ...8 9 10 11 12 ... 42 >>
بهار بود و هوا مملو از عشقی دل انگیز. هر لحظه عطرت به مشام جانم می رسد. در خاطرم مرور می کنم یاد طفلی را که در آغوشمان غرق در بوسه خواهد شد و آینده ای که دست در دستت برایش می بافتم. در کشاکش تابستان تو سرمست ازمهر پدری شادمانه از میان درختان به دنبال دخترت می دوی و من از شدت هرم این اشتیاق، غرق در تماشایتان می سوزم در عطش این خیال.
مرا با سخنت مبهوت خود می کنی. تو از خیالی بالاتر حرف می زنی. من در سرخوشی داشته های خود و تو در خیالت ترنم شیرین غیرت و شکوه وطن را می نوازی.
در اوج احساس کودکمان را یادآوری می کنم و انتظاری چند ساله برای دیدنش را. لب به سخن می گشایی از قصه پر غصه سه ساله می گویی! زبانم بند آمده است، چه یادآوری حماسه گونه ای جلوی دیدگانم به راه انداخته ای. دلم پر از آشوب و لبم جز آه چیزی ندارد که بگوید. انگار طوفانی به پا می شود و با گردبادش همه عاشقانه های دل انگیزمان را به کام خویش می کشد. وقتی شیپور جنگ نواخته می شود بوته آزمایش است. در این کوران حوادث مردان با عیار غیرت و شرف از نامردان بازشناخته می شوند.
روزها یکی پس از دیگری چه سخت اما بی تو می گذرد. نفس هایم با آهی جانکاه از سوز نبودنت به شماره افتاده است. بی تو در انتظار آمدن دخترمان لحظات به کندی می گذرد. زندگی چه زیبا می شد اگر پس از فارغ شدن در به دوش کشیدن بار مسئولیت های این دردانه ات در کنارم بودی. تو خودت آری فقط خودت اولین اذان و اقامه را در گوشش نجوا می کردی و از عشقت به من و او سروده ای زیبا برایش می نواختی.
در تب نبودنت و در آرزوی آغوش گرمت می سوزم که خبر آمدنت مرا به وجد می آورد. می آیی نه آن گونه که منتظرت بودم، انگار تو نیز فارغ شده بودی. فارغ از این دنیا و هوشیار آن دنیا.
خیلی این چنین دوام نیاوردی و دعوت حق را لبیک گفتی! رفتی و من ماندم و خیالی که هنوز با حضورت برای دخترم می بافم. خیالی که همچون پرنده گذشته را مرور می کند و گاهی نیز به آینده ای زیبا در کنار دخترمان سفر می کند. یادت و قصه قهرمانیت لالایی شب های کودکی دخترمان می شود تا قصه اسارت دوباره تکرار نشود.
به قلم: صدیقه خانی
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
ماه بر فراز آسمان بقیع می درخشد
سکوت همه جا را فراگرفته و این صدای هو هوی باد است که در ظلمت کده بقیع پرده های سکوت را می درد
امشب خاک این مکان بار دیگر سند مظلومیت شیعه را هویدا می کند مظلومیتی که به دست گرگ صفتان خبیث وهابی رقم خورد
تمام قبور بقیع را با خاک یکسان کردند بارگاه ائمه را ویران کردند و نشانی از سنگ باقی گذاشتند
امشب بقیع مظلوم تر از همیشه فریاد گمنامی سر می دهد
نمی دانم در کدامین گوشه از آن صدای گریه می آید، صدای گریه آشنای یک مادر مادری که بی نام و نشان است و اکنون برای بی نشانی فرزندانش اشک می ریزد
امشب علمدار کربلا اینجا مهمان قبر خاکی مادرش ام البنین است
و حسین در کنار مزار پسر و برادر نشسته است
پیامبر اما غریب تر از همه به بقیع می نگرد، و علی همچنان به دور دست ها خیره شده, گویا به خانه مولا و سرورش و خانه ویران شده بانویش می نگرد امشب همه فرشتگان بر بام بقیع پرواز می کنند و با بال های نورانیشان بارگاه می سازند و زائران خاکی دریایی از اشک را روانه آنجا می کنند.
لعنت به نقشه شوم دشمنی که می خواهد تیشه به ریشه اسلام بزند و آثار جاودانگی اسلام را محو کند.
زخم تخریب قبور بقیع برای ما همچنان تازه است و منتظریم با ظهور حضرت مهدی(عج) انتقام سختی از آنها گرفته شود.
به قلم: م.کنعانی هرندی
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
▪️ او هم جوان بود
من هم جوانم…
(بماند که چه راه هایی که نباید رفته ام
و چه کارها که نباید کرده ام…)
قلب ها را به درد آورده ام، می بینم،و فقط ادعا دارم…
_جوانی به این است؟!
که رخ بنمایانیم، اسم مان را بر سر زبان ها بنشانیم، دل برباییم و با استدلال های نادرست و غیرالهی به توجیه خود و دیگران بپردازیم و ذکرمان این بشود که:
« مثلاً جوانیم،میخواهم جوانی کنم… »
_اگر جوانیم چرا درست جوانی نکنیم؟!
یقین دارم، شما هم جوانانی را می شناسید، که بعدها نام و تصویر شان بر سر زبان ها افتاد..
هم اینک، مشغول پیوند زدن دل ها به مبدأ هستی اند،آنها نیز به دلربایی مشغول اند! …
چُنین جوانانی کم نیستند،هدف را شناخته، بُرد مناسب را اتخاذ کرده،سپس ”با یک تیر چند نشان زده اند“…
میدانند برای که،برای چه و چه وقت، به میدان بیایند،
نه نام برایشان مطرح است نه تصویر،
فقط به یک چیز فکر می کنند:
«کار نباید روی زمین بماند،
با یاد خدا، برای خدا…
بسم الله الرحمن الرحیم»
حالا فرق جوانی کردن آنها با جوانی کردن خودم را متوجه شدم!
_قصه این است…
« جوانی دل را به خدا می سپارد ، دست از غیر خدا می کشد و ” میتواند ره صد ساله را یک شبِ طی بکند“
از مُقرّبان درگاه الهی می شود و نه تنها خود را سیراب میکند، بلکه راه سیراب شدنِ تشنگان دیگر را نیز هموار خواهدکرد… »
’مَثل این جوانان مَثل عطر فروشی است که خود سیراب از عطر های خوشبوست و در تکاپوست تا دیگران را هم سیراب کند،از بوهای خوشی میگوید که بوییده، وصف شان میکند و لذت میبرد و با همان لذت دیگرانی را هم که توان بوییدن ندارند را به وجد میآورد گویا که او آن است و آن او…
و ما آن دیگرانیم..در کنار چُنین افرادی نفس کشیدیم و گاهی فقط با یک لبخند از کنارشان رد شدیم ،خود را سیراب شده دیدیم اما در واقع، خودمان را فریب میدادیم..
او از آنچه سیراب شده بود میگفت اما ما فقط از لذت او به وجد می آمدیم..،
تا سیراب شدن مان فاصله هاست…
فاصله ای به اندازه مرز جوانی کردنمان…
اعتقاد بر این است که:
«این جوانان یعنی “شهدا” همچون خورشید نور افشانی میکنند و چون ستارگان، آسمانِ ظلمانی دل را نورانی…
آنها ستارگانی اند که ”راه را میتوان به وسیله شان یافت“
سریع ترین میانبرها به سمت قُرب الهی را نشان میدهند و بهترین رفیقِ راه اند…
«آنها همان عطر فروشی اند که اگر عطری هم به ما ندهند اما با بودن در کنارشان عطرشان را ” که عجیب بوی خدا میدهد“ استشمام خواهیم کرد¹» .
پس؛
اگر خواستار جاودانه شدن هستی، دغدغه ات کمک به دیگران است،حیات ابدی میخواهی، راه روشن است.
«شهدا » و خون های ریخته شده شان،چراغ و فانوس این راه اند،
فقط، نیت خالص ، تلاش فراوان میخواهد،
حتی شاید فقط با یک عمل،خدا خریدارمان شد…
«حواس مان باشد، خواست خدا را بر خواست دل ترجیح بدهیم» .
امید است شهدایی جوانی کنیم…
ــــــــــــــــــــ
¹.رسولُ اللّٰه"صلى الله علیه و آله": مَثَلُ الجَلیسِ الصّالحِ مَثَلُ صاحِبِ المِسکِ، لا یَعدَمُکَ مِن صاحِبِ المِسکِ إمّا تَشتَریهِ أو تَجِدُ رِیحَهُ…(کنز العمّال:24675)
به قلم: نجمه جمشیدی باندری
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
خاطرات دور برایم تداعی میشوند، خیلی دور. آن زمان که مادرم چادری سفید با گلهای ریز آبی میپوشید ومن میدانستم فرشتگان، پاکی از سفیدی چادر نماز مادرم میگیرند. من زیر بالهای نورانی چادرش پنهان میشدم تا فرشتگان را به بازی گیرم.
کمی نزدیکتر و آن هنگام که من، مهمان سفیدی چادر مادرم گشتم، آنگاه که خدا عاشقانه میخواند مرا به سوی خویش تا پرواز کنم.
چه کودکیِ شیرینی! با طعم دلنشینِ دعای هر روز پدرم و عطر دلانگیز یاس چادر نماز مادرم.
من عاشق شدم وقتی تو برای اولین بار مرا به حضورت پذیرفتی وچه دلنشین بود صحبت با تو! ایاک نعبد وایاک نستعین.
دستهای کوچکم لمس حضورت را حس میکرد و آرام آرام زیر سایه تو بزرگ شدم. توکل کردم وتو، خدایا! چه باشکوه هستی.
صدای زمزمه موذن میاید لحظه دیدار نزدیک است! الله اکبر الله اکبر…
به قلم: شکوفه پرنیا زیارتی
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.
آن لحظه ای را مجسم کن که چون مسافری سبکبال برسینه قایقی محکم برروی آب دریاقرار داری.. تو در ابتدای دریایی و قرار است به سوی انتهای این آبی مواج وپر تلاطم حرکت کنی…در انتهای دریا خورشید منور و تابان در انتظار رسیدن توست….
قرار است باد تو را همسفر شود و قایقت را تا اعلی درجه مقصد حرکت دهد…
قبل از شروع حرکت راهنمای راه،تو را از چند و چون راه آگاه میکند و دلسوزانه موعظه ها میکند از جنس عشق و مهربانی..از تو میخواهد هم زمان و همراه باد حرکت کنی و اگر چیزی توجهت راجلب کرد ابدا لحظه ای از حرکت نایستی که منجر به سکون ودر نهایت غرق شدنت خواهدشد..
راهنما برایت میگوید فقط از ماهی ها به اندازه نیاز صید کن وبار خود را بیشتر از این سنگین نکن که موجب هلاک توست ماهی در واقع نماد حلال های دنیایی است که باید در حد نیاز استفاده شود …آنگاه میگوید به عروس دریایی و دیگر شناوران به ظاهر زیبای دریا توجه نکن که زیبایی ظاهرشان تو را میفریبد وسم وجودشان تو رابه کام مرگ میکشاند..واما عروس دریایی ودیگر شناوران فریبنده نماد حرامهای الهی است که با دلبری های شیطانی شان مدام قصد دلبری ات را دارند…
وبه کوسه ها و نهنگها هم بخاطر کنجکاوی در احوالشان نزدیک نشو…وهمواره از آنها برحذرباش..
و اما نماد نهنگها نماد کارهایی است که در دنیا از آن منع شده ای ولی کنجکاوی بیجا تو را به سمت آنها میکشاند که الحق پایانی جز بدبختی ندارد…
بسم الله الرحمن الرحیم سرانجام سوت آغاز حرکت به صدا در میاید …در دلت غوغای بزرگی بر پا میشود…هوهوی باد آغاز میشود و تورا به حرکت می اندازد…مواظب باش و از خطرها دوری کن تا سالم به آن مقصد شور انگیز و چشم نواز برسی…
راستی بگذار برایت بگویم که خورشید همان نور الانوار وجلوه تام جلال و جمال الهی است که روشن تر و ظاهرتر از آن هیچ چیز نیست…وبه یاد داشته باش که آن را جز به سوختگان ره عشق نمیدهند…پس در بستر قایقت بسوز و بساز اما از شوری دریا آرامشی نخواه…که چشمه های جوشان ماءمعین را جزدر تصرف خورشید نمیتوانی یافت…فتامل..
به قلم: زهرا قرائی
برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.