موضوعات: "دست نوشته های طلاب" یا "خاطرات" یا "دلنوشته" یا "علمی" یا "شعر" یا "داستان کوتاه" یا "نقد" یا "توصیف"

صفحات: 1 ... 28 29 30 ...31 ... 33 ...35 ...36 37 38 ... 42

  دوشنبه 5 بهمن 1394 22:10, توسط   , 1029 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

به نام خدایی که اگر حکم کند همه محکومیم

السلام علیک یا حضرت فاطمه معصومه سلام الله…

سلام…دیروز به اتفاق بچه های فرهنگی و برخی از مسئولین حوزه فاطمیه راهی شهر مقدس قم شدیم….

روز شهادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها …

از چند روز قبلش خبر داده بودند که ظرفیت کم است و فقط افراد فعال فرهنگی را می برند….

فرهنگی! چه قدر دلم برای این واژه می سوزد…ما کجا فرهنگ کجا…آن هم فرهنگ اسلامی…

من که فعال فرهنگی نبودم…جز اینکه در برنامه های صبح گاه شرکت می کردم …

ولی از ته دلم گذشت که من نیز خواهم رفت…!

آنروز و روزهای بعد گذشت…هر دفعه از یادم می رفت که ثبت نام کنم…

یکی دو روز هم مانده بود که ظرفیت پر شده بود…

روز آخر که امتحاناتم تمام شد مسئول فرهنگی صدایم کرد و گفت انصرافی داشتیم و می توانم ثبت نام کنم…

خیلی خوشحال شدم…

صبح زود به مدرسه فاطمیه رفتم …کمی دیر راه افتادیم…بعضی از بچه ها نیامده بودند…

در راه با یکی از همکلاسی هایم همراه بودم…از دانشگاه حرف زدیم و حوزه و خورد و خوراک…

مسابقه فرهنگی نیز در اتوبوس برقرار بود…مسئول فرهنگی به مابرگه هایی داد تا مطالعه کنیم…

زیارت عاشورا خواندیم … سرود تمرین کردیم و خواندیم…

سر نماز ظهر بود که به حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها رسیدیم.

ادامه »

  جمعه 2 بهمن 1394 10:59, توسط   , 767 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

پنج ساله بودم،که با توصیه مدیر مدرسه محله که با مادرم دوست بود ، ثبت نام شدم.سال 1339 بود. مادرم بدون اطلاع پدر که مخالف مدرسه رفتن دختر به مدارس زمان طاغوت بود، در فاصله زمانی که پدر در تبلیغ بود، به صورت مستمع آزاد به مدرسه فرستاد.همکلاسی هایم از من بزرگتر بودن!! از هشت سال تا دوازده سال!!هرروز قبل از شروع کلاس دختری با دامن کوتاه و جورابی تا مچ پا، بالای ایوان ترانه می خواند و همه از آموزگاران و دانش آموزان باید گوش می دادن! اون زمان باید یقه سفیدی به گردن گره می زدیم و روبان سفید هم سرروی سرمان می زدیم این علامت دانش آموزیمان بود و هرکسی با هر لباسی به مدرسه می رفت!!!
البته من از سن پنجسالگی با چادر به مدرسه می رفتم و مدیر به مادرم قول داده بود که هنگام حضور بازرسان، اجازه می دهم که دخترت چادر سر کنه.

من در آن سن می فهمیدم ترانه خوانی آن دختر کار زشتی است ولی به علت علاقه زیادی که به مدرسه رفتن داشتم هیچوقت از این موضوع با مادرم حرفی نزدم.البته کسی هم در باره مدرسه ازم چیزی نمی پرسید! تا اینکه پدر از مسافرت تبلیغی برگشت و متوجه مدرسه رفتنم شد اجازه نداد.برم،دلیلش هم پرورش بی دینی مدارس بود .از مدرسه به مکتب خانه منتقل شدم بعد از مدتی پدر متوجه شد که معلم مکتب خانه هم نمی تواند قرآن بیاموزد،بنابراین قرار شد نزد پدر درس بخوانم.باید اول قرآن را فرا می گرفتم بعد دروس دیگر را آموزش می دیدم. بعد از قرآن، کتاب جامع المقدمات را شروع کردم در حالیکه هشت ساله بودم!ولی من به شدت به کتاب های ابتدایی که در مدارس رواج داشت علاقه داشتم.؛به عکس ها و مطالب آسان برای یادگیری مثل «سارا انار دارد و آن مرد در باران آمد»و از موضوعاتی مثل مفرد و صیغه و عین الفعل . مفتوح و …چیزی نمی فهمیدم و جرات پرسیدن آن را هم نداشتم که مفتوح یعنی چه؟!
و همیشه در درونم این حس مرا آزار می داد که حتما کند ذهنم !
شنیده بودم که بانو امین در اصفهان برای دختران متدین مدرسه ای تاسیس کرده است، همیشه در دعاهای کودکانه ام از خدا می خواستم که مراجع عظام هم در قم مدرسه ای برای دخترای خانواده های مذهبی تاسیس کنند تا منهم به مدرسه برم.
تا اینکه به سن دهسالگی رسیدم در جلسات هفتگی محلمان شرکت کردم و قرار شد هفته ای یک روز نزد خانم نور الحاجیه درس صرف و نحو آقای انصاری را بخوانیم . وقتی کتاب را مطالعه کردم، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم، چون فهمیدم فتحه ،کسره و ضمه همان زبر، زیر و پیشی بود که به آن_َ____ِ_____ُ_می گفتن!!

با شناختن اسم این سه علامت به صرف و نحو علاقمند شدم. درس را ادامه دادم تا سن 16 سالگی آخرین استادم سرکار خانم زهره صفاتی بود.با تولد اولین فرزند درسم تعطیل شد.تا اینکه انقلاب شکوه مند اسلامی پیروز شد.. با دو فرزند تصمیم گرفتم درس خواندن را به صورت کلاسیک ادامه بدم. برای این هدف به مکتب توحید ،آن زمان که بعدها جامعه الزهرا نام گرفت، مراجعه کردم. گفتن باید گواهی دیپلم داشته باشی،با شنیدن این حرف آه از نهادم برآمد!
من حتی گواهی اول ابتدایی هم نداشتم!!!!مدتی گذشت تا اینکه شنیدم یکی از همدوره ای های مکتب خانه، که با هم بودیم در کلاسهای نهضت که آن زمان تازه تاسیس شده بود درس می خونه. دوباره علاقه به خواندن در وجودم شعله ور شد.به اداره آموزش و پرورش مراجعه کردم، گفتم می خوام در پایه سوم راهنمایی ثبت نام کنم و امتحان بدهم. مسئول آموزش گفت :باید از پنجم ابتدایی شروع کنی.
گفت :که به کلاسهای نهضت سواد آموزی مراجعه کنم تا بوسیله مربی نهضت برای امتحانات نهایی معرفی شوم..فردای آن روز رفتم دنبال مدارسی که کلاس نهضت دارن. .خلاصه بعد از چند روزپیدا کردم.رفتم دفتر ، آدرس ته سالن را داد! دیدم بیست نفر روی زمین نشسته اند و خانم معلم هم در حال درس دادنه. گفتم اومدم ثبت نام کنم؛ خانم معلم گفت :برو تو اون کلاس ثبت نام کن. فهمیدم که فرستاده دنبال نخود سیاه. رفتم به کلاسی که اشاره کرده بود، اجازه گرفتم برای ثبت نام، گفت ای بابا بعد از چهار ماه آمدی ثبت نام!من برای این ها چهار ماه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدن.گفتم شما اجازه بده دو سه روز بیام اگر خوشتون نیومد میرم.،اصلا یادم نبود بگم مبتدی نیستم ،.خانم معلم قبول کرد. با کودکم رفتم کنار خانمها روی زمین نشستم؛کلاسشون نیمکت نداشت!خانم معلم گفت: آماده بشید برای امتحان علوم.به خانم ها گفتم:یه خودکار و برگه بدید امتحان بدم.با این حرف ،پچ پچ خانمها شروع شد، این نیومده میخواد امتحان بده!خلاصه راضی شدن یه خودکار سبز با یه ورق که از دفتر کنده شده بود بهم داد…

محمدی

http://blog101.kowsarblog.ir/?p=189574&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  یکشنبه 27 دی 1394 20:48, توسط   , 697 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

چاقی معضل بدیست خیلی بد خدا هیچ مسلمانی را دچارش  نکند …!

چند وقتی بود نگران چاق شدن تدریجیمان شده بودیم !

البته! نه اینکه نگرانش نباشیم و یکهو یادمان بیاید مدام داریم اضافه می کنیم خیر!

بودیم و خودمان را کوچه علی چپ زده بودیم عقل نهیب میزد مریم جان بس است

سلامتیت را دریاب و دل … بگذریم لاجرم در تفکر لاغری افتادیم

از آنجا که در تنبلی نمونه یک فرد کامل هستیم دور باشگاه عزیز را خطی قرمز کشیدیم!

و رفتیم سراغ راه های دیگر تا آنجایی که عقل حکم میداد دور داروهای لاغری را نیز

خطی بس قرمز آن هم پررنگ کشیدیم!

گزینه دیگر پزشک تغذیه بود!

خلاصه آنکه پس از فراز و نشیب های فراوان و مشاورات زیاد با افراد چاق پیشین

تصمیم بر آن شد که دور پزشک را خط نکشیم…

دقیقا شنبه بود که عازم مطب دکتر شدیم .

وقتی داخل مطلب شدیم نمیدانیم نامش را شانس بگذاریم یا ضایع شدن روزی آن روزمان بود

خلاصه تا چشم باز میشد جمعیت بود که در سکوت مطلق نشسته بودند با منشی سلام

و احوال پرسی بنمودیم و صدا در مطب بصورت اکو پخش می شد منشی بلند گفت

برای چه تشریف آورده اید : یک آن در دل گفتم روزگار را ببین ما کجا و اینجا کجا!

خندامان گرفته بود نمیدانستیم چه بگوییم حضار هم همانند تماشای تاتر چشم برما دوخته بودند

شبیه بازیگری که تازه به سِن آمده است از تعداد تماشاچیان در اضطراب افتاده .حول شدیم!

خلاصه با کلی تمرکز شدید از آن لبخندهای عاقل اندر سفیهمان تحویل منشی بِدادیم و ارام گفتیم  وزن…

پس از ثانیه ای خودمان را دیدیم بر روی صندلی انتظار در حال پر کردن فرم !

سوال اول ایا قبلا برای لاغری تشریف آورده بودید!؟گفتیم خیر والله ما برای خود مانکنی بودیم

درس ما را به این روز انداخت …

سوال دوم بیماری خاصی داشته اید!؟ اگر کمبود عقل جزء بیماری های خاص نباشد خیر!

خندمان گرفت …

با صدای منشی خانم فلانی بفرمایید.به سمت اتاق پزشک شتافتیم!

مثل همیشه سلام بلندی کردیم و همانند قبل باز در دل نهیب زدیم چه طرز سلام دادن

است مگر بلندگو قورت داده ای!

در صندلی نشستیم پزشک شروع به سوالات کرد یکی پس از دیگری تا رسید

شغلتان چیست!؟ گفتیم فعلا مشغول به تحصیل هستیم (اگر خدا قبول کند)

گفتند چه رشته ای گفتیم فقه و اصول!

جناب دکتر تا فهمیدند فقه و اصول گفتند من یک سوالی از شما دارم

این من یک سوال….همانا و خشک شدن ما در روی زمین همانا!

در دل گفتیم یا خدا الان شروع به سوالات فقهی می کند و مای بیچاره که

مغزمان خواب رفته باید ده ساعت در معلومات کند و کاش کنیم …

خلاصه نفس ها در سینه حبس بود که دهان دکتر باز شد گفت:

شما چند کتاب اصول می خوانید!؟

نیشمان تا بنا گوشمان باز شد و لبخندی چون پیروزی زدیم و با لحن خوشحالی گفتیم

7 الی 8 دقیقا.

القصه دکتر ما ده دقیقه در مورد اصول فقهی صحبت نمودند و تمام کتب خوانده شده در این مضمون

را جلوی چشممان آوردند الحمدلله حداقل کتب را میشناختیم وگرنه آبرو برایمان نمیماند خلاصه

آنکه در آن ده دقیقه جناب دکتر کتب را میگفتند ما تنها با یک احسنت و تبارک الله تحسینشان

می کردیمم و همانند انسان هایی که بِتِکانیِشان اطلاعات همچون نقلُ و نبات از سرتاسرش

سرازیر خواهد شد با اعتماد بنفسی بس عجیب که خودمان هم نمیدانیم از کجایمان در آورده بودیم

بحثی کُتُبی نمودیم!!!

خلاصه تمام ایمه اطهار را جلوی چشممان آوردیم تا دکتر برود سر اصل مطلب…

سوال بعدی دکتر دیگر لبخندمان را تبدیل به خنده نمود …شما آخر چه کاره می شوید

که در حوزه درس می خوانید!؟

خودمان را کنترل کردیم تا انجا از خنده فرش زمین نشویم فقط به جامعه پزشکی

در خصوص ایندمان در حوزه جواب نداده بودیم که انهم به فضل الهی مقرر شد.

پنج دقیقه ای هم سر شغل و اینده صحبت کردیم تا انکه خداخیر دنیا و اخرتش بدهد

منشی را میگویم ! صدای زنگ گوشی را در اورد تا بگوید دکتر جان مطب پر از

بیمار است . خلاصه آنکه دکتر فرمودند فردا تشریف بیاورید برای کلاس!

ندانستیم از مطب چطور بیرون زدیم فقط یادمان است بعد از خارج شدنِ از مطب

چنان ریسه می رفتیم که دلمان بدرد آمده بود …

والسلام/ قلم /  (5ربیع الثانی 1437)/ / 26/10/94

http://aznoon-ta-ghalam.kowsarblog.ir/?p=189556&more=1&c=1&tb=1&pb=1

 

  پنجشنبه 24 دی 1394 21:37, توسط   , 104 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, دلنوشته

نام تو بالای سرم است.

هر شب به خاک می افتم و در پناه تو به آسمان می روم.

نام تو در قلبم است.

قلبم هر لحظه به یاد تو می تپد و نام تو را صدا می زند.

نام تو آرام این دل بی قرار است.

دلی که از روزگار زخمی است با نام تو آرام می شود.

نام تو در یادم است.

ذکر نام تو وجود یخ زده ام را شعله ور می کند.

روزهای یخ زده و سرد با نام تو گرم است.

صدای قلبم شده یا مهدی .

نام توست که آرام کند این دل غم زده را…

راوی انتظار

http://blog63.kowsarblog.ir/?p=188592&more=1&c=1&tb=1&pb=1


  سه شنبه 22 دی 1394 21:38, توسط   , 82 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, دلنوشته

باز عطر بهشت سراسر کشورمان را معطر نموده است.

این عطر افشانی پیکر های مطهر شهداست،

که چون همیشه روح تازه ای را در کالبد جامعه ی ما می دمد.

آنها از عزیزترین داشته ی خود که جانهای مبارکشان بود،

درراه اسلام و صیانت از کشورمان گذشتند و خالصانه به میدان آمدند.

ماباید آنها را به خاطرهایمان ماندگار و زنده بداریم،

و به فرزندان این آب وخاک بشناسانیم ،

روحشان در کنار معشوقشان یرزقون است.

نثار روح امام شهدا و شهدا صلوات

http://blog63.kowsarblog.ir/?p=188955&more=1&c=1&tb=1&pb=1

1 ... 28 29 30 ...31 ... 33 ...35 ...36 37 38 ... 42

انسانی که واردات گوشش یاوه و هرزه و گزاف است، صادراتش نیز آنچنان خواهد بود، قلم هرزه و زهر آگین خواهد داشت. آیت الله حسن زاده آملی

کاربران آنلاین