موضوع: "خاطرات"

صفحات: 1 2 4 ...6 7

  جمعه 22 مرداد 1395 00:14, توسط پشتیبانی کوثر بلاگ   , 383 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

درراه برگشت به خانه سوارقطارمتروشدم.دختری جوان،بلندشدوپرسیدمفتح است؟نگاهی به خطوط روی نقشه کردم وگفتم نه…    .

حال وروزخوبی نداشت.پرازاضطراب واسترس بود.بلندشدورفت جلوی در.برگشت بهم گفت:مفتح اینجاست!(قصدپیاده شدن نداشت).باتبسم گفتم:آره،حواسم نبودو… .(حواس من،ناجمع ترازاوبود).

گفت:فراموشی گرفته ام،ایستگاه‌هارارد می‌شوم ودوباره برمی‌گردم.باتعجب پرسیدم چرا؟بالحن پرانزجاری ادامه داد:ازدواج کرده‌ام ولی پشیمانم؛اخلاق شوهرم خیلی خوب است،مثل فرشته است، ولی خانواده اش… . گفتم چرا؟باگریه جواب داد:مادرشوهرم مریض است وهمسرم تمام داروندارش رابه پایش ریخته.الان هم می‌گویندازشرکت تسویه کن وپول آن رابرای درمان مادرت خرج کن.درحالی که پیاده می‌شدیم وقدم زنان به سوی خط دیگرمی‌رفتیم؛مدام حرف می‌زد وبه من مجال نمی‌داد.گفتم:خب مادر است دیگر نمیشه-حرفم راقطع کردوادامه دادکه به همسرم گفته‌ام تمام طلاهایم رامی‌فروشم وشده چندمیلیون قرض می‌گیرم ولی نمی‌گذارم توتسویه کنی.

گفتم توکلت به خداباشد.دوباره شروع کردبه گریه کردن و… .واقعا متاسف شدم،تابه حال درچنین موقعیتی قرارنگرفته بودم.نمی دانستم چه کارکنم وچه بگویم.قدم‌هایم راآهسته کردم ودرحالی که به قطارنزدیک می‌شدم پیشنهاددادم که به یک مشاور مراجعه کند.واودرحالی که گریه می‌کردبامن سوارشد،ولی اشتباه سوارشده بود؛هق هق کنان پیاده شدوبدون خداحافظی رفت.دوست داشتم کمی درایستگاه بنشینم وبه درددل هایش گوش کنم ؛ولی عجله‌ی او برای رسیدن به مقصدبیشترازمن بود.دلم برای گریه‌های بی‌امانش می‌سوخت.تصویری که ازازدواج درذهنش ساخته بود فرسنگ ها باحقیقت فاصله داشت..بیشتربرای آن مردی می‌سوخت که بین دوراهی سختی قرارگرفته بود.دل بستن به کاری که آینده‌ی خودوزنش راتامین می‌کردیا تسویه وپرداخت هزینه‌های شیمی درمانی مادری که معلوم نبود بهبودمی‌یابدیانه!ویاپیداکردن راه حل دیگر،آنهم اگرممکن باشد.درعرض کمترازیک ربع نمی‌توانستم قضاوت کنم که حق باآن دختراست یانه!این ماجراناگفته ها وناشنیده‌های زیادی داشت.

ولی دیدگاه ونگرش من به این مسئله این است که آنها درمسیر یک امتحان بزرگ قرار گرفته اند.امتحانی برای مادر وخانواده اش،امتحانی برای پسر.وامتحانی برای دختری که تازه ازدواج کرده است وبایدنگرشش رانسبت به ازدواج تغییردهد.باید این رابداندکه زندگی مثل تحصیل،فصل هایی برای امتحان داردوازدواج فصلی دیگرازامتحان رابرایش گشوده است،که بایدسربلندازآن بیرون بیاید.

أَ حَسِبَ‏ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ

آيا مردم گمان كرده ‏اند، همين كه بگويند: ايمان آورديم، رها می‌شوند و آنان [به وسيله جان، مال، اولاد و حوادث‏] مورد آزمايش قرار نمی‌گيرند؟

كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ‏ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ

هر كسى چشنده مرگ است و ما شما را [چنانكه سزاوار است‏] به نوعى خير و شر [كه تهيدستى، ثروت، سلامت، بيمارى، امنيت و بلاست‏] آزمايش می‌كنيم، و به سوى ما بازگردانده می‌شويد.

__________________________________

سوره عنکبوت(29)آیه 2

سوره انبیاء(21)آیه35

قلم مجازی

http://cosarbelag.kowsarblog.ir/?p=247983&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  جمعه 17 اردیبهشت 1395 01:42, توسط   , 291 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

در دوره پیش دانشگاهی معلمی داشتیم که همیشه ۱۰ دقیقه آخر کلاس ما آزاد می داد و با ما صحبت میکرد ، به درددل بچه ها گوش می داد ، نظر آن هارا در مورد دین می پرسید ، با همه شوخی می کرد و خلاصه زمان خوبی را برای همه ما فراهم می کرد .

معلم ما همیشه به ما می گفت : سعی کنید از زندگیتون لذت ببرید و هیچ وقت زندگی خودتونو با دیگران مقایسه نکنید .

معلم ما از خاطرات خودش برای ما می گفت ودر پایان خاطره اش از ما می پرسید : «راستی بچه ها اگه شما جای من بودید چکار می کردید ؟ » بعد هرکس نظری می داد .

معلم ما خیلی زیرک بود ، هر وقت فردی نظر می داد ، نظر او را نقد می کرد و به این صورت با همه ما ارتباط عاطفی خوبی داشت .

معلم ما با این نظر گرفتن ها روحیهٔ همه ما را می دانست و با هر کسی طبق روحیه اش رفتار میکرد .

معلم ما همیشه به مامی‌گفت : شما فقط یک بار اجازه دارید در این دنیا زندگی کنید ، پس خوب زندگی کنید .

معلم ما به مامی‌گفت : شما تو سنین حساسی هستید که آینده شماها توی این سنین رقم می خوره ، پس سعی کنید ببینید با آینده خودتون چه کار می‌کنید.

معلم ما بچه های پر شر شور کلاسمان را بدون هیچ چشم داشتی مورد مهر و محبت قرار می داد و همیشه به ما می‌گفت : بچه های شیطون به محبت بیشتری نیاز دارن ، اینو میگم که اگه آینده بچتون شیطون شد بیشتر بهش محبت کنید .

معلم ما همیشه می‌خندید ، هر وقت بچه ها می‌پرسیدن : شما چکار میکنین که همیشه شادین ؟

میگفت : وقتی دلتو سپردی به خدا همیشه شادی .

می‌گفت : یادتون نره مومن شادیش در چهره و غمش توی دلشه .

معلم ما یک مومن بود

عبدی متین

http://blog69.kowsarblog.ir/?p=222471&more=1&c=1&tb=1&pb=1#comments

  دوشنبه 19 بهمن 1394 21:52, توسط   , 283 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

سال 1356 بود اعلامیه های امام را باید تکثیر می کردیم و شبانه به دیوارهای کوچه و خیابان می چسباندیم.
این کار با امکانات ابتدایی صورت می گرفت. اولین کار، بدست آوردن نوار سخنرانی امام بود. که دست بدست می چرخید تا بدستمان می رسید.
برای مخفی کردنش از دست ماموران ساواک، همه نوارها را داخل یه کیسه کرده بودیم، با یک نخ محکم کیسه را می بستیم از پشت بام داخل لوله دودکش بخاری آویزان می کردیم. چون ساواک وقتی به خانه کسی که مشکوک می شد، هجوم می برد و از خاک توی باغچه گرفته تا گونی برنج را جستجو می کرد!

بعد از تهیه نوار سخنرانی های امام، باید چند نفری گوش می کردیم و پیام امام را می نوشتیم. محتواي اين پيام ها افشاگري امام خميني(ره) از جنايات شاه و دولت و دعوت از مردم براي ادامة مبارزه بود. امام براي مناسبت هاي مختلف مذهبي و حوادث پيش آمده مانند كشتار مردم قم و به دنبال آن شهرهاي مختلف پيام هاي عمومي يا اختصاصي صادر مي كردند و يا به دليل همزماني با ماه هاي مذهبي از آن استفاده كرده و مردم را براي مبارزه و اتحاد و همبستگي دعوت مي كردند.
برای تکثیر اعلامیه ها از کاربن استفاده می کردیم.برای اینکه کار سرعت بیشتری داشته باشد، قرار شد دوستان همسرم شبها بعد از نماز مغرب، در منزل ما جمع شوند تا اعلامیه ها ی بیشتری نوشته شود. ولی معلوم نبود دقیقا چند نفر می آیند.من هم باید شام شون را تهیه می کردم.اول شب همسرم می گفت به اندازه سه نفر شام بپز بعد نیم ساعت می آمد می گفت برای دو نفر دیگر هم در نظر بگیر، خلاصه این اضافه شدن یه وقت به ده نفر یا بیشترمی رسید!!!

محمدی

http://blog101.kowsarblog.ir/?p=195535&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  دوشنبه 12 بهمن 1394 19:52, توسط   , 105 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

وارد صحن طلا شدیم که مادرم به خواهرم گفت :همینجا وایسا اون آقارو نگاه کن، بهش میگن حاج آقا روح الله، من پنج ساله بودم وسط مادر و خواهرم ایستاده بودم؛ اولین بار بود که می دیدمش!!!

________________________________________

امام خمینی آن زمان به حاج آقا روح الله معروف بود.همراه فرزند شهیدش حاج آقا مصطفی و چند نفر دیگر از علما،از صحن آیینه حضرت معصومه به صحن طلا وارد می شدن. از همان روز و همان دیدار، محبت امام در قلبم نفوذ کرد و طعم عشق به انسان کامل را تجربه کردم و همچنان تصویرش در قلبم حک شده است.

السلام علیک یا روح الله

محمدی

http://blog101.kowsarblog.ir/?p=188596&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  دوشنبه 5 بهمن 1394 22:10, توسط   , 1029 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

به نام خدایی که اگر حکم کند همه محکومیم

السلام علیک یا حضرت فاطمه معصومه سلام الله…

سلام…دیروز به اتفاق بچه های فرهنگی و برخی از مسئولین حوزه فاطمیه راهی شهر مقدس قم شدیم….

روز شهادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها …

از چند روز قبلش خبر داده بودند که ظرفیت کم است و فقط افراد فعال فرهنگی را می برند….

فرهنگی! چه قدر دلم برای این واژه می سوزد…ما کجا فرهنگ کجا…آن هم فرهنگ اسلامی…

من که فعال فرهنگی نبودم…جز اینکه در برنامه های صبح گاه شرکت می کردم …

ولی از ته دلم گذشت که من نیز خواهم رفت…!

آنروز و روزهای بعد گذشت…هر دفعه از یادم می رفت که ثبت نام کنم…

یکی دو روز هم مانده بود که ظرفیت پر شده بود…

روز آخر که امتحاناتم تمام شد مسئول فرهنگی صدایم کرد و گفت انصرافی داشتیم و می توانم ثبت نام کنم…

خیلی خوشحال شدم…

صبح زود به مدرسه فاطمیه رفتم …کمی دیر راه افتادیم…بعضی از بچه ها نیامده بودند…

در راه با یکی از همکلاسی هایم همراه بودم…از دانشگاه حرف زدیم و حوزه و خورد و خوراک…

مسابقه فرهنگی نیز در اتوبوس برقرار بود…مسئول فرهنگی به مابرگه هایی داد تا مطالعه کنیم…

زیارت عاشورا خواندیم … سرود تمرین کردیم و خواندیم…

سر نماز ظهر بود که به حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها رسیدیم.

ادامه »

1 2 4 ...6 7

انسانی که واردات گوشش یاوه و هرزه و گزاف است، صادراتش نیز آنچنان خواهد بود، قلم هرزه و زهر آگین خواهد داشت. آیت الله حسن زاده آملی

کاربران آنلاین

  • فاطر
  • نسرين اشرفي
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)
  • شمیم