موضوعات: "دست نوشته های طلاب" یا "خاطرات" یا "دلنوشته" یا "علمی" یا "شعر" یا "داستان کوتاه" یا "نقد" یا "توصیف"

صفحات: 1 ... 30 31 32 ...33 ... 35 ...37 ...38 39 40 ... 42

  دوشنبه 7 دی 1394 06:52, توسط پشتیبانی کوثر بلاگ   , 151 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, شعر

رفته بودم ، از دو دست عاطفه

حسرت آمد ، بر مزار من نشست

رحمت آمد ، واژه هایم را نوشت

غیرت آمد ، سنگ قبرم را شکست !

***

او رسید ، اما تنم جانی نداشت

سنگ قبرم ، از وجودش سبز شد

پیکرم ، از هجر او پژمرده بود

روح من ، از خوان جودش سبز شد

***

دفتر مشقم ، پر از نام تو بود

سرو سبزی ، در گلستان وجود

تندبادی پیکرم را ، دور کرد

از کنار شمع بستان وجود

***

خاطراتم ، رفته بر باد فنا

گرمی یادش ، خزان بگرفت و رفت

غرقه گشتم ، در حضور عشق او

یک نسیم آمد ، خیالش شست و رفت

***

مانده ام با قبر ویران خودم

رفته تا اوج فلک ، نجوای او

او طبیب عشق من بود ، ای دریغ !

چون مسیحا رفته تا معراج « هو »

***

باز روزی راه او ، کج می شود

او که ، او را پور مریم ، همدم است

بر سر قبر خرابم می رسد

او که تندیس وجودش ، زمزم است !

شاعر : « صبا ملکوتی »

http://mabaas40.kowsarblog.ir/?p=185312&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  جمعه 4 دی 1394 20:34, توسط   , 410 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, علمی

بار اول بود بدون محرم و تنها مسافرت می کردم. آن هم به شهری که بیش از صد کیلومتر با شهر محل اسکانم فاصله داشت. شهری که هیچ آشنایی با کوچه و خیابان و مسیر و مردمانش نداشتم. از مقصد، تنها نام میدانی را می دانستم و یکی دو بار چشم بسته، عبور از مسیر آن با همراهم، نزدیک یک سال پیش. حتی از میزبانان محترم، فقط نامی می دانستم و اگر کنارم ایستاده بودند نمی شناختم هیچ، شماره تماسی هم نداشتم. به میزان بازگشت با آژانس ، که بیش از صد هزار تومان هزینه داشت، پول نقد همراه نداشتم و آدرس هیچ عابر بانکی را نمی دانستم. اگر از اتوبوس بازگشت جا می ماندم، هر چند اقوام دور و نزدیک زیادی در شهر داشتم، اما عملا هیچ جایی برای رفتن نداشتم. تکیه به گوشی همراه به اندازه یک اتفاق ساده مثل افتادن گوشی روی زمین بها داشت. خجالتی نیستم اما در رو ابط اجتماعی به ویژه با نامحرم قید و بندهای خاصی برای خود تعریف کردهام، که دشواری پرسیدن مسیر و تاکسی و … به اندازه کار در معدن بود. از شدت حرکات گهواره ای اتوبوس، حال عمومی بدنم کاملا به هم ریخته بود. شرایط حاکم بر منزل و مهمان و … خوابیدن یک ساعته را برایم رقم زده بود و صحیح تر اینکه تمام شب قبل بیدار بودم. استرس مقالات درسی تحویل داده نشده، امتحان شفاهی و … هم چاشنی استرس جلسه ای بود که از محتوای آن اطلاعات خاصی نداشتم. همه غریبی ها و استرس ها از ساعت یک ربع به 5 صبح شروع شد و قبل از 2 بعد از ظهر با رسیدن به منزل تمام شد. سفری مطلوب تر از آنچه فکر می کردم، با کمترین استرس و هیچ پیشامد ناگواری. حتی مسیر را بدون اشتباه، با اینکه میدان را نمی شناختم و چند دقیقه ای پیاده روی داشت، تا مقصد طی کردم. کمتر از 5 دقیقه تا حرکت اتوبوس هنوز در مقصد بودم، اما تاخیر حرکت اتوبوس برای عده ای آزاردهنده شد و برای من حلاوت، با این همه، از سفر دلگیر بودم. بازگشت به جمع آشنایان چیزی ازآشفتگی درونم کم نکرد. و درک این لحظات تنهایی و غریبی و بی یار بودن ، مرا تا رجوع به درونم و رسیدن به آشنای دیرینه پیش برد. دل که از همه امیدها ی ظاهری بریدم، همراهی را حس کردم که همه جا همراهم بود. زیباترین توشه این سفر، رسیدن به خلوت بود، لحظه ای که فقط تو باشی و او و دیگرهیچ کس. یعنی همان لمس تنها شدن با خدا.

صداقت/ 2 دی 1394

http://gohareomr.kowsarblog.ir/?p=185297&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  پنجشنبه 26 آذر 1394 00:04, توسط   , 78 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, شعر

دو چشمان وفا را خواب کردند

دل آیینه ها را آب کردند

به روی نیزه های تشنه ی خون

لبِ لب تشنه را سیراب کردند

به پاس حرمت باران و دریا

اهانت بر حریم آب کردند

نمی دانم چرا رنجیده بودند

که قصد کشتن مهتاب کردند

به قتل و غارت و خون تشنه بودند

بلا در کربلا را قاب کردند…

فرات تشنه با سبزینه می گفت:

«… دو چشمان وفا را خواب کردند…»

شاعر: س. بضاعت پور (سبزینه)

http://darolershad.kowsarblog.ir/?p=74819&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  دوشنبه 23 آذر 1394 14:18, توسط   , 222 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

در هوای دل انگیز صبح، محوتماشای درختان ومنظره ی بیرون بودم که صدای خانمی توجهم رابه خود جلب کرد. پایان مسیر را می پرسید،باتبسم جوابش رادادم. صندلی عقب راانتخاب کرد ولی منصرف شد و كنار من نشت، گفت امروز هوا خوب است، تایید کردم وسکوت بین ما حاکم شد. چهره اش به نظر آرام می آمد ودرچشمانش غرور موج نمی زد. برای بحث وگفتگو پایه بود ولی به خاطر حجابم احتیاط می کرد. عینکش را ازکبف بیرون آورد، یادچشمان نخفته ی خودم افتادم که شب ازفرط خستگی می نالیدند؛ این بار من سرحرف راباز کردم ،شروع کرد به توضیح دادن و….با ذوق وشوق حرف می زد اسم دکترو آدرس را داد .هم چنان ادامه دادیم ازطب سنتی وتیروئید و..تارسیدیم کارومدرک ومنشی گری وحسابداری اش واینکه پله پله گام نهاد تا حسابداریک شرکت شود. کافی بود سرحرف رادرمورد چیزی بازکنم آن رامی گرفت وادامه می داد، ومن درحالی که چادرم را کیپ گرفته بودم بالبخند ومحبت حرف هایش را گوش می دادم وگاهی اظهارنظر می کردم . خیلی راضی وخوشحال به نظر می رسید آرام آرام به پایان نزدیک می شدیم گفت:مادرم مقنعه ام را گم کرده بقیه هم اتو نداشتند مجبورشدم شال سرکنم موهایم بیرون می ریزند ومن حرفش راتاییدکردم وگفتم بله مقنعه بهترازشال است و… .
موهایش راباتمام تلاش زیر شال اسیر کردو باآرزوی موفقیت برای هم خداحافظی کردیم .

ف. جوان زاده

http://cosarbelag.kowsarblog.ir/?p=231193&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  شنبه 21 آذر 1394 20:17, توسط   , 273 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

مدتی بود که دلم هوایی حرمش شده بود .اما دیسک کمرم اجازه نمیداد به زیارت برم. اولا باید نزدیک ترین هتل به حرم می شد تا بتوا نم به حرم برم. سال قبلش هم بخاطر دوری هتل مشهد نرفته بودم. این بار گفتم هتل نزدیک هم نباشد می روم و حرم می مونم. گفت: کجا استراحت می کنی گفتم یه گوشه ای پیدا می کنم. هتلی که قرار بود همسرم برای اجلاس ساکن باشه که از حرم دور بود. قرار شد من در حرم بمونم و او در هتل . وقتی از فرود گاه مشهدخارج می شدیم یکی از مسئولین آماده سازی اجلاس آمد و نامه ای را به همسرم داد. سفارش اتاق همان هتل نزدیک حرم بود که مدتها برای رزرو آن تلاش کرده و موفق نشده بودیم. روز تولد امام رضا (علیه السلام) مهمانش بودیم. با هر مشقتی بود از هتلی که فاصله پنج دقیقه ای با حرم داشت را طی می کردم چندین جا روی زمین می نشستم تا به حرم می رسیدم. در حرم برای خواندن زیارت نامه از پا می افتادم. خادمین حرم مرا از افتادن هشدار می دادن و باورشان نمیشد که من حالم خراب است!
موقع وداع با امام صحبت کردم گفتم آقا جان اگرخوب نشم دیگر قدرت زیارت آمدن را ندارم. به امام گفتم مگر شما ضامن آهو نشدی یعنی من از آهو کمترم?!همین که از مشهد برگشتیم دکتری را معرفی کردند که دیسک مصنوعی را برایم تجویز کرد، جراحی کمرم انجام شد ، رفت و برگشت و هزینه هتل و هزینه بیمارستان همه رایگان بود، دیدم امام مهربان ضامن ما هم شد!

____________________

بابی انت و امی یا علی بن موسی الرضا

محمدی / مدرسه علمیه فاطمیه جلفا

http://blog101.kowsarblog.ir/?p=182273&more=1&c=1&tb=1&pb=1

1 ... 30 31 32 ...33 ... 35 ...37 ...38 39 40 ... 42

انسانی که واردات گوشش یاوه و هرزه و گزاف است، صادراتش نیز آنچنان خواهد بود، قلم هرزه و زهر آگین خواهد داشت. آیت الله حسن زاده آملی

کاربران آنلاین