موضوع: "خاطرات"

صفحات: 1 2 ...3 5 7

  جمعه 2 بهمن 1394 10:59, توسط   , 767 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

پنج ساله بودم،که با توصیه مدیر مدرسه محله که با مادرم دوست بود ، ثبت نام شدم.سال 1339 بود. مادرم بدون اطلاع پدر که مخالف مدرسه رفتن دختر به مدارس زمان طاغوت بود، در فاصله زمانی که پدر در تبلیغ بود، به صورت مستمع آزاد به مدرسه فرستاد.همکلاسی هایم از من بزرگتر بودن!! از هشت سال تا دوازده سال!!هرروز قبل از شروع کلاس دختری با دامن کوتاه و جورابی تا مچ پا، بالای ایوان ترانه می خواند و همه از آموزگاران و دانش آموزان باید گوش می دادن! اون زمان باید یقه سفیدی به گردن گره می زدیم و روبان سفید هم سرروی سرمان می زدیم این علامت دانش آموزیمان بود و هرکسی با هر لباسی به مدرسه می رفت!!!
البته من از سن پنجسالگی با چادر به مدرسه می رفتم و مدیر به مادرم قول داده بود که هنگام حضور بازرسان، اجازه می دهم که دخترت چادر سر کنه.

من در آن سن می فهمیدم ترانه خوانی آن دختر کار زشتی است ولی به علت علاقه زیادی که به مدرسه رفتن داشتم هیچوقت از این موضوع با مادرم حرفی نزدم.البته کسی هم در باره مدرسه ازم چیزی نمی پرسید! تا اینکه پدر از مسافرت تبلیغی برگشت و متوجه مدرسه رفتنم شد اجازه نداد.برم،دلیلش هم پرورش بی دینی مدارس بود .از مدرسه به مکتب خانه منتقل شدم بعد از مدتی پدر متوجه شد که معلم مکتب خانه هم نمی تواند قرآن بیاموزد،بنابراین قرار شد نزد پدر درس بخوانم.باید اول قرآن را فرا می گرفتم بعد دروس دیگر را آموزش می دیدم. بعد از قرآن، کتاب جامع المقدمات را شروع کردم در حالیکه هشت ساله بودم!ولی من به شدت به کتاب های ابتدایی که در مدارس رواج داشت علاقه داشتم.؛به عکس ها و مطالب آسان برای یادگیری مثل «سارا انار دارد و آن مرد در باران آمد»و از موضوعاتی مثل مفرد و صیغه و عین الفعل . مفتوح و …چیزی نمی فهمیدم و جرات پرسیدن آن را هم نداشتم که مفتوح یعنی چه؟!
و همیشه در درونم این حس مرا آزار می داد که حتما کند ذهنم !
شنیده بودم که بانو امین در اصفهان برای دختران متدین مدرسه ای تاسیس کرده است، همیشه در دعاهای کودکانه ام از خدا می خواستم که مراجع عظام هم در قم مدرسه ای برای دخترای خانواده های مذهبی تاسیس کنند تا منهم به مدرسه برم.
تا اینکه به سن دهسالگی رسیدم در جلسات هفتگی محلمان شرکت کردم و قرار شد هفته ای یک روز نزد خانم نور الحاجیه درس صرف و نحو آقای انصاری را بخوانیم . وقتی کتاب را مطالعه کردم، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم، چون فهمیدم فتحه ،کسره و ضمه همان زبر، زیر و پیشی بود که به آن_َ____ِ_____ُ_می گفتن!!

با شناختن اسم این سه علامت به صرف و نحو علاقمند شدم. درس را ادامه دادم تا سن 16 سالگی آخرین استادم سرکار خانم زهره صفاتی بود.با تولد اولین فرزند درسم تعطیل شد.تا اینکه انقلاب شکوه مند اسلامی پیروز شد.. با دو فرزند تصمیم گرفتم درس خواندن را به صورت کلاسیک ادامه بدم. برای این هدف به مکتب توحید ،آن زمان که بعدها جامعه الزهرا نام گرفت، مراجعه کردم. گفتن باید گواهی دیپلم داشته باشی،با شنیدن این حرف آه از نهادم برآمد!
من حتی گواهی اول ابتدایی هم نداشتم!!!!مدتی گذشت تا اینکه شنیدم یکی از همدوره ای های مکتب خانه، که با هم بودیم در کلاسهای نهضت که آن زمان تازه تاسیس شده بود درس می خونه. دوباره علاقه به خواندن در وجودم شعله ور شد.به اداره آموزش و پرورش مراجعه کردم، گفتم می خوام در پایه سوم راهنمایی ثبت نام کنم و امتحان بدهم. مسئول آموزش گفت :باید از پنجم ابتدایی شروع کنی.
گفت :که به کلاسهای نهضت سواد آموزی مراجعه کنم تا بوسیله مربی نهضت برای امتحانات نهایی معرفی شوم..فردای آن روز رفتم دنبال مدارسی که کلاس نهضت دارن. .خلاصه بعد از چند روزپیدا کردم.رفتم دفتر ، آدرس ته سالن را داد! دیدم بیست نفر روی زمین نشسته اند و خانم معلم هم در حال درس دادنه. گفتم اومدم ثبت نام کنم؛ خانم معلم گفت :برو تو اون کلاس ثبت نام کن. فهمیدم که فرستاده دنبال نخود سیاه. رفتم به کلاسی که اشاره کرده بود، اجازه گرفتم برای ثبت نام، گفت ای بابا بعد از چهار ماه آمدی ثبت نام!من برای این ها چهار ماه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدن.گفتم شما اجازه بده دو سه روز بیام اگر خوشتون نیومد میرم.،اصلا یادم نبود بگم مبتدی نیستم ،.خانم معلم قبول کرد. با کودکم رفتم کنار خانمها روی زمین نشستم؛کلاسشون نیمکت نداشت!خانم معلم گفت: آماده بشید برای امتحان علوم.به خانم ها گفتم:یه خودکار و برگه بدید امتحان بدم.با این حرف ،پچ پچ خانمها شروع شد، این نیومده میخواد امتحان بده!خلاصه راضی شدن یه خودکار سبز با یه ورق که از دفتر کنده شده بود بهم داد…

محمدی

http://blog101.kowsarblog.ir/?p=189574&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  یکشنبه 27 دی 1394 20:48, توسط   , 697 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

چاقی معضل بدیست خیلی بد خدا هیچ مسلمانی را دچارش  نکند …!

چند وقتی بود نگران چاق شدن تدریجیمان شده بودیم !

البته! نه اینکه نگرانش نباشیم و یکهو یادمان بیاید مدام داریم اضافه می کنیم خیر!

بودیم و خودمان را کوچه علی چپ زده بودیم عقل نهیب میزد مریم جان بس است

سلامتیت را دریاب و دل … بگذریم لاجرم در تفکر لاغری افتادیم

از آنجا که در تنبلی نمونه یک فرد کامل هستیم دور باشگاه عزیز را خطی قرمز کشیدیم!

و رفتیم سراغ راه های دیگر تا آنجایی که عقل حکم میداد دور داروهای لاغری را نیز

خطی بس قرمز آن هم پررنگ کشیدیم!

گزینه دیگر پزشک تغذیه بود!

خلاصه آنکه پس از فراز و نشیب های فراوان و مشاورات زیاد با افراد چاق پیشین

تصمیم بر آن شد که دور پزشک را خط نکشیم…

دقیقا شنبه بود که عازم مطب دکتر شدیم .

وقتی داخل مطلب شدیم نمیدانیم نامش را شانس بگذاریم یا ضایع شدن روزی آن روزمان بود

خلاصه تا چشم باز میشد جمعیت بود که در سکوت مطلق نشسته بودند با منشی سلام

و احوال پرسی بنمودیم و صدا در مطب بصورت اکو پخش می شد منشی بلند گفت

برای چه تشریف آورده اید : یک آن در دل گفتم روزگار را ببین ما کجا و اینجا کجا!

خندامان گرفته بود نمیدانستیم چه بگوییم حضار هم همانند تماشای تاتر چشم برما دوخته بودند

شبیه بازیگری که تازه به سِن آمده است از تعداد تماشاچیان در اضطراب افتاده .حول شدیم!

خلاصه با کلی تمرکز شدید از آن لبخندهای عاقل اندر سفیهمان تحویل منشی بِدادیم و ارام گفتیم  وزن…

پس از ثانیه ای خودمان را دیدیم بر روی صندلی انتظار در حال پر کردن فرم !

سوال اول ایا قبلا برای لاغری تشریف آورده بودید!؟گفتیم خیر والله ما برای خود مانکنی بودیم

درس ما را به این روز انداخت …

سوال دوم بیماری خاصی داشته اید!؟ اگر کمبود عقل جزء بیماری های خاص نباشد خیر!

خندمان گرفت …

با صدای منشی خانم فلانی بفرمایید.به سمت اتاق پزشک شتافتیم!

مثل همیشه سلام بلندی کردیم و همانند قبل باز در دل نهیب زدیم چه طرز سلام دادن

است مگر بلندگو قورت داده ای!

در صندلی نشستیم پزشک شروع به سوالات کرد یکی پس از دیگری تا رسید

شغلتان چیست!؟ گفتیم فعلا مشغول به تحصیل هستیم (اگر خدا قبول کند)

گفتند چه رشته ای گفتیم فقه و اصول!

جناب دکتر تا فهمیدند فقه و اصول گفتند من یک سوالی از شما دارم

این من یک سوال….همانا و خشک شدن ما در روی زمین همانا!

در دل گفتیم یا خدا الان شروع به سوالات فقهی می کند و مای بیچاره که

مغزمان خواب رفته باید ده ساعت در معلومات کند و کاش کنیم …

خلاصه نفس ها در سینه حبس بود که دهان دکتر باز شد گفت:

شما چند کتاب اصول می خوانید!؟

نیشمان تا بنا گوشمان باز شد و لبخندی چون پیروزی زدیم و با لحن خوشحالی گفتیم

7 الی 8 دقیقا.

القصه دکتر ما ده دقیقه در مورد اصول فقهی صحبت نمودند و تمام کتب خوانده شده در این مضمون

را جلوی چشممان آوردند الحمدلله حداقل کتب را میشناختیم وگرنه آبرو برایمان نمیماند خلاصه

آنکه در آن ده دقیقه جناب دکتر کتب را میگفتند ما تنها با یک احسنت و تبارک الله تحسینشان

می کردیمم و همانند انسان هایی که بِتِکانیِشان اطلاعات همچون نقلُ و نبات از سرتاسرش

سرازیر خواهد شد با اعتماد بنفسی بس عجیب که خودمان هم نمیدانیم از کجایمان در آورده بودیم

بحثی کُتُبی نمودیم!!!

خلاصه تمام ایمه اطهار را جلوی چشممان آوردیم تا دکتر برود سر اصل مطلب…

سوال بعدی دکتر دیگر لبخندمان را تبدیل به خنده نمود …شما آخر چه کاره می شوید

که در حوزه درس می خوانید!؟

خودمان را کنترل کردیم تا انجا از خنده فرش زمین نشویم فقط به جامعه پزشکی

در خصوص ایندمان در حوزه جواب نداده بودیم که انهم به فضل الهی مقرر شد.

پنج دقیقه ای هم سر شغل و اینده صحبت کردیم تا انکه خداخیر دنیا و اخرتش بدهد

منشی را میگویم ! صدای زنگ گوشی را در اورد تا بگوید دکتر جان مطب پر از

بیمار است . خلاصه آنکه دکتر فرمودند فردا تشریف بیاورید برای کلاس!

ندانستیم از مطب چطور بیرون زدیم فقط یادمان است بعد از خارج شدنِ از مطب

چنان ریسه می رفتیم که دلمان بدرد آمده بود …

والسلام/ قلم /  (5ربیع الثانی 1437)/ / 26/10/94

http://aznoon-ta-ghalam.kowsarblog.ir/?p=189556&more=1&c=1&tb=1&pb=1

 

  چهارشنبه 16 دی 1394 20:20, توسط   , 100 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

یه روز تو سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم،یه خانوم مانتویی که نیمه حجابی داشت، اومد به طرفم، بعد از سلام گفت: میشه چند لحظه مراقب ساکم باشید؟
چند لحظه نگذشته بود یه آقایی با تیپ جوونای شلوار جین پوشیده و با موهای ژل زده سیخ سیخ اومد و گفت ببخشید میشه یه لحظه مراقب ساکم باشید؟؟
یه نگاهی به همه سالن انداختم دیدم فقط من چادری هستم!!!
و همه مسافران از جنس خودشون بودند !!!
پیش خودم گفتم آفرین چادر هنوزم حرف اول و میزنی با اینکه بعضی حرمت چادر رو نگه نداشتند، ولی بازم تویی که به همراهت اعتبار می دی!!!!

محمدی

http://blog101.kowsarblog.ir/?p=186782&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  دوشنبه 23 آذر 1394 14:18, توسط   , 222 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

در هوای دل انگیز صبح، محوتماشای درختان ومنظره ی بیرون بودم که صدای خانمی توجهم رابه خود جلب کرد. پایان مسیر را می پرسید،باتبسم جوابش رادادم. صندلی عقب راانتخاب کرد ولی منصرف شد و كنار من نشت، گفت امروز هوا خوب است، تایید کردم وسکوت بین ما حاکم شد. چهره اش به نظر آرام می آمد ودرچشمانش غرور موج نمی زد. برای بحث وگفتگو پایه بود ولی به خاطر حجابم احتیاط می کرد. عینکش را ازکبف بیرون آورد، یادچشمان نخفته ی خودم افتادم که شب ازفرط خستگی می نالیدند؛ این بار من سرحرف راباز کردم ،شروع کرد به توضیح دادن و….با ذوق وشوق حرف می زد اسم دکترو آدرس را داد .هم چنان ادامه دادیم ازطب سنتی وتیروئید و..تارسیدیم کارومدرک ومنشی گری وحسابداری اش واینکه پله پله گام نهاد تا حسابداریک شرکت شود. کافی بود سرحرف رادرمورد چیزی بازکنم آن رامی گرفت وادامه می داد، ومن درحالی که چادرم را کیپ گرفته بودم بالبخند ومحبت حرف هایش را گوش می دادم وگاهی اظهارنظر می کردم . خیلی راضی وخوشحال به نظر می رسید آرام آرام به پایان نزدیک می شدیم گفت:مادرم مقنعه ام را گم کرده بقیه هم اتو نداشتند مجبورشدم شال سرکنم موهایم بیرون می ریزند ومن حرفش راتاییدکردم وگفتم بله مقنعه بهترازشال است و… .
موهایش راباتمام تلاش زیر شال اسیر کردو باآرزوی موفقیت برای هم خداحافظی کردیم .

ف. جوان زاده

http://cosarbelag.kowsarblog.ir/?p=231193&more=1&c=1&tb=1&pb=1

  شنبه 21 آذر 1394 20:17, توسط   , 273 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب, خاطرات

مدتی بود که دلم هوایی حرمش شده بود .اما دیسک کمرم اجازه نمیداد به زیارت برم. اولا باید نزدیک ترین هتل به حرم می شد تا بتوا نم به حرم برم. سال قبلش هم بخاطر دوری هتل مشهد نرفته بودم. این بار گفتم هتل نزدیک هم نباشد می روم و حرم می مونم. گفت: کجا استراحت می کنی گفتم یه گوشه ای پیدا می کنم. هتلی که قرار بود همسرم برای اجلاس ساکن باشه که از حرم دور بود. قرار شد من در حرم بمونم و او در هتل . وقتی از فرود گاه مشهدخارج می شدیم یکی از مسئولین آماده سازی اجلاس آمد و نامه ای را به همسرم داد. سفارش اتاق همان هتل نزدیک حرم بود که مدتها برای رزرو آن تلاش کرده و موفق نشده بودیم. روز تولد امام رضا (علیه السلام) مهمانش بودیم. با هر مشقتی بود از هتلی که فاصله پنج دقیقه ای با حرم داشت را طی می کردم چندین جا روی زمین می نشستم تا به حرم می رسیدم. در حرم برای خواندن زیارت نامه از پا می افتادم. خادمین حرم مرا از افتادن هشدار می دادن و باورشان نمیشد که من حالم خراب است!
موقع وداع با امام صحبت کردم گفتم آقا جان اگرخوب نشم دیگر قدرت زیارت آمدن را ندارم. به امام گفتم مگر شما ضامن آهو نشدی یعنی من از آهو کمترم?!همین که از مشهد برگشتیم دکتری را معرفی کردند که دیسک مصنوعی را برایم تجویز کرد، جراحی کمرم انجام شد ، رفت و برگشت و هزینه هتل و هزینه بیمارستان همه رایگان بود، دیدم امام مهربان ضامن ما هم شد!

____________________

بابی انت و امی یا علی بن موسی الرضا

محمدی / مدرسه علمیه فاطمیه جلفا

http://blog101.kowsarblog.ir/?p=182273&more=1&c=1&tb=1&pb=1

1 2 ...3 5 7

انسانی که واردات گوشش یاوه و هرزه و گزاف است، صادراتش نیز آنچنان خواهد بود، قلم هرزه و زهر آگین خواهد داشت. آیت الله حسن زاده آملی

کاربران آنلاین

  • دهقان
  • ط.جمالی
  • زفاک
  • پاییزنوشت
  • البان البان