« من از تکرار می ترسم! | طاق نصرت! » |
رهگذر به سرعت باد می دوید؛ مدام به آسمان نگاه می کرد و زیر لب چیزهایی می گفت..
شکوفه سیب سرش را از لحاف برگها بیرون آورد
قطرات باران را که روی گونه لطیفش جا خوش کرده بود آرام كنار زد،
به آسمان خیره شد و گفت: “فبأي آﻹ ربكما تكذبان”
رهگذر همچنان می دوید و غرولند می کرد..
زمین با تمام وسعتش، هدایای آسمان را در بر می گرفت و آرام آرام چهره اش از اشک شوق خیس می شد.
چشمانش را باز کرد، به آسمان خیره شد و گفت:
“فبأي آﻹ ربكما تكذبان”
…و رهگذر همچنان می دوید ” بی اعتنا به تمام آنچه برایش مسخر شده بود…! “
پیروزه
فرم در حال بارگذاری ...