« متبلورم گردان در عبادتت! | زیر گنبد فیروزه ای! » |
کوله ات را که برایم پس آوردند
پیراهنت چنان بی رمق درونش افتاده بود ، گویی او زخم خورده ،گویی این همه خون از کالبد او بیرون جهیده بود که اینگونه سرد و خاموش…..
هنوز بوی خونت تازه بود و بر جانم، بر جان در حال سقوطم تازیانه می زد تا هوشم را بگیرد .
به هوش که آمدم در خانه بودم.
خانه ی تو.
خانه ی بی تو.
و فقط پیراهن هایت برایم مانده بود .یکی آویزان روی جالباسی یکی زخمی درون کوله ات.
یکی بوی خوش تنت را داشت و دیگری بوی تند خون پاکت .
اما این دو پیراهن نور چشم نمی آورند، سوی چشم را با خود می برند.
خوشا به حال یعقوب.
آری خوشا به حال یعقوب. قصه پیراهن یوسف او، با قصه پیراهن های تو فرق ها دارد.
پیراهن بی یوسف یعنی اشک مدام یعنی سفیدی چشمان من .
ر. رمضانی
http://blog69.kowsarblog.ir/?p=290609&more=1&c=1&tb=1&pb=1
فرم در حال بارگذاری ...