موضوعات: "دست نوشته های طلاب" یا "خاطرات" یا "دلنوشته" یا "علمی" یا "شعر" یا "داستان کوتاه" یا "نقد" یا "توصیف"

صفحات: 1 ... 4 5 6 ...7 ... 9 ...11 ...12 13 14 ... 42

  یکشنبه 5 خرداد 1398 15:33, توسط سایه   , 274 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب

مهمان بود .مهمان دختر .تمام شب مثل شب های هر شب به راز و نیاز و مناجات برخاسته بود.اما حالت عجیب و چشم انتظاری ،دختر را به شگفتی وا داشته بود .چشمانش به آسمان دوخته شده بود تا به سخن آمد .

علی تجسم ایمان ،علی …  فرمود:

به خدا سوگند، دروغ نمی گویم و به من دروغ گفته نشده است. این است آن شبی كه به من وعده شهادت دادند.

دختر است و هزاران عاشقانه با پدر .هزاران دل واپسی .در دل می گفت : ای کاش امروز پدر به مسجد نرود !

حیف جای مادرم خالی است ورنه ای پدر

شک ندارم راه مسجد رفتنت را می گرفت

مگر مادر می گذاشت مگر یادمان نیست .

چادرش را بر کمر می بست و بین کوچه ها

پا برهنه می دوید و دامنت را می گرفت

سحرگاه با نگاه رو به آسمان با لبخندی بر لب به سوی مسجد رفت.میان خفتگان گام بر می داشت و می فرمود  :«الصلاة الصلاة». خفته ای هم چون عبدالرحمن بن ملجم مرادی را هم بیدار می بایست کرد ؟ ای علی !…

امان زلحظه ای که منادی بین زمین وآسمان صدا زد:«تهذمت والله اُرکان الهدی ،وانفصمت عروة الوثقی ،قتل ابن عم المصطفی ،قتل علی المرتضی»

به خدا سوگند!ارکان هدایت درهم فرو ریخت ورشته ی مستحکم الهی از هم گسست .پسر عموی مصطفی کشته شد!علی مرتضی کشته شد!.

آسمان از غم گریبان چاک کن

فاطمه دستی برون از خاک کن

همسرت افتاده در محراب خون

 بادودستت از رخش خون پاک کن

+اشعار را نمی دونم از کدوم بزرگوارانی هست برمن ببخشید…

++دلم می خواست برای شما قلم می زدم دلم می خواست اما ناتوان ست قلم …


به قلم: فرزانه عسگری مطلق

منبع: سایت طلبه نوشت

  سه شنبه 31 اردیبهشت 1398 19:03, توسط سایه   , 348 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب

حسن بن علی مولودی از مدینه، معروف به امام حسن مجتبی، کریم اهل‌بیت، نخستین فرزند خانواده امامت و اولین نوه‌ی دختری رسالت، در پانزدهم ماه رمضان‌المبارک دیده به جهان گشودند.

میلاد او تسکینی بود بر غم‌‌هایِ علی‌مرتضی، غم‌خواری برایِ مادر پهلوشکسته.

در جنگ‌های جمل و صفین فرمانده سپاه بود و یار و یاور مولا.

بعد از شهادت پدر در 21 رمضان سال 40 هجری، سکاندار و عهده‌دار امامت شد و در همان روز بیش از چهل هزار نفر با او برای خلافت، بیعت کردند.

معاویه بر امام خروج کرد و خلافت وی را نپذیرفت و با لشکری به سوی عراق حرکت کرد.
امام نیز سپاهی را به فرماندهی عبیدالله بن عباس تجهیز کرد و به سمت معاویه فرستاد و خود به همراه گروهی دیگر روانه ساباط شد.

معاویه فردی دورو و نیرنگ‌باز بود و با طرح شایعاتی میان سپاهیان، زمینه را برای برقراری صلح آماده کرد.
کوفیان باز هم حماسه‌ای نامردگونه خلق کردند و نامه‌هایی را به سویِ معاویه روانه کردند و قول دادند امام را به وی تسلیم کنند یا به قتلش برسانند!
معاویه نامه‌ها را برای امام فرستاد و به او پیشنهاد صلح داد!

امامِ غریب، به دلیل نداشتن یاوری راستین به مانند دستی از بدن قطع شده بود و توان انجام هیچ کاری را نداشتند و از طرفی فریب خوردن فرمانده سپاه، صلح را به شروطی پذیرفتند.

به این شرط که معاویه بر اساس کتاب خدا و سنت پیامبر عمل نماید و برای خود جانشین تعیین نکند و همه مردم از جمله شیعیان در امنیت باشند.

اما زرق و برق دنیا، چشم و گوش را کور و کر کرده بود و هیچ‌کدام از شروط محقق نشدند.

صلح با معاویه، باعث نارضایتی یاران امام شد و همان‌هایی که امام را در رویارویی با سپاه معاویه، تنها گذاشته بودند، امام را “مذل‌المومنین” خوارکننده مومنین خطاب کردند.
غم و غربت امام به اینجا ختم نمی‌شود و حتی در خانه یار و یاوری ندارد. همسرش “جعده” فریبِ معاویه را می‌خورد و زهر به امامِ خود می‌نوشاند و کریم اهل‌بیت بعد از 40 روز مسمومیت به شهادت می‌رسند.

به قلم: زهرا یوسفوند مفرد

برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.

  سه شنبه 31 اردیبهشت 1398 18:23, توسط سایه   , 1115 کلمات  
موضوعات: دست نوشته های طلاب

شمشير هاي چوبي بچه ها در هوا به هم مي خورد. سر و صداي بچه ها كوچه را پر كرده بود. عده اي سعد را تشويق مي كردند و بعضي طرفدار زيد بودند. بازي به مرحله ي حساسي رسيده بود. ناگهان صداي شيهه ي اسبي و فرياد مردي توجه بچه ها را به خود جلب كرد. غلام با سر و صدا و تكان دادن دست، بچه ها را كنار مي زد تا راه را براي اربابش باز كند. سعد با ديدن مرد اسب سوار، شمشير چوبيش را زمين انداخت و به طرف او دويد. مرد با ديدن سعد، افسار اسب را كشيد و لبخندي كمرنگ در صورت گوشت آلودش نمايان شد: در اين هواي گرم، اينجا چه مي كني؟
سعد جواب داد: عمو جان! با بچه ها بازي مي كرديم.
مرد نگاهي به بچه ها انداخت. لباس هاي كهنه و چهره هاي لاغرشان را كه ديد، صورتش را در هم كشيد و گفت: تو نبايد با اين بچه ها بازي كني! مي گويم برايت نوشيدني خنكي آماده كنند. زودتر به خانه ي ما بيا و بيشتر از اين زير آفتاب نمان!
سعد با خوشحالي نگاهي به پشت سرش انداخت. بچه ها با حسرت به عمويش نگاه مي كردند. چيزي نگفت و پشت سر اسب، راه خانه ي عمو را در پيش گرفت.
با رفتن سعد دوباره صداي بچه ها كوچه را پر كرد. ساعتي نگذشته بود كه سعد برگشت. يكي از بچه با ديدن سعد داد زد: بچه ها سعد…
بعضي از بچه ها با شنيدن اسم سعد، بازي را رها كردند و به طرف او رفتند و بعضي بدون توجه به او بازيشان را ادامه دادند.
چند تا از بچه ها كه دور سعد را گرفته بودند پرسيدند: مردي كه دنبالش رفتي كي بود؟ چه لباس هاي قشنگي پوشيده بود!
سعد گردنش را صاف كرد و گفت: او عمويم بود. يكي از ثروتمندان مدينه! مرا به خانه اش دعوت كرده بود. تا به حال خانه اي به بزرگي و زيبايي خانه ي عمويم نديده ام. هر وقت به خانه اش مي رويم خوراكي هاي خوشمزه و نوشيدني هاي خنك برايمان مي آورد!
بچه ها با شنيدن اين حرف شروع كردند به تعريف كردن: واقعا، خوش به حالت!
از صداي بچه هايي كه دور سعد بودند، بچه هاي ديگر هم آمدند ببينند چه خبر است؟!
زيد كمي دورتر ايستاده بود و جلو نمي آمد. بارها ديده بود سعد از مهماني هاي ثروتمندان در جمع بچه ها تعريف مي كند و بچه ها با حسرت به او نگاه مي كنند. او هر بار، آب و تاب ماجرا را بيشتر مي كرد و بچه ها با هيجان بيشتري به حرف هايش گوش مي دادند. بدش مي آمد از اين كار سعد…
كنار درخت نخلي ايستاده بود و با نوك شمشير چوبيش روي زمين نقاشي مي كشيد و بعد آن را خط خطي مي كرد.
صداي سعد، در سكوت بچه ها به گوشش مي رسيد. مثل هميشه صحبت از مهماني رفتن و مهماني دادن اشراف مدينه بود و غذاها و ميوه ها و نوشيدني هايشان…
چيزي معده اش را چنگ زد. با پا، زير قلوه سنگي زد كه كمي آن طرف تر افتاده بود و به راه افتاد. گرسنه شده بود. بايد چيزي مي خورد. به طرف نخلستان به راه افتاد.
از دور پدرش را ديد. كار كردن زير آفتاب گرم مدينه، پوست صورت مهربانش را تيره و پر از چين و چروك كرده بود و دستان زحمتكشش را پينه بسته!
پدر با ديدن زيد لبخندي زد. زيد به سمت پدر دويد. كوزه ي آب را كه زير سايه ي نخلي گذاشته بودند برداشت. مي خواست لب هاي خشك پدر را به آبي مهمان كند.
پدر با محبت نگاهي به پسرش انداخت. ظرف آب را كه گرفت، بسم اللهي گفت و آب را نوشيد. بعد به زيد گفت: برو عمو و برادرت را صدا بزن تا چيزي بخوريم.
تا آمدن بقيه، زيد بقچه ي نان را زير سايه ي نخل پهن كرد. كاسه اي آب هم آورد و سر سفره گذاشت. اگر نان ها كمي خيس مي شدند، خوردنش راحت تر بود. كم كم پدر و برادر و عموي زيد آمدند.
حرف هاي سعد درباره ي مهماني ها و سفره هاي رنگارنگي كه داشتند لحظه اي راحتش نمي گذاشت. نگاهي به سفره ي فقيرانه شان انداخت. مگر مي شود كسي را سر چنين سفره اي مهمان كرد؟؟
در همين فكر ها بود كه از دور چشمش به سواري افتاد كه نزديك مي شد. لقمه ي ناني كه دستش بود، در كاسه ي آب فرو برد. چشمش روي سوار مانده بود و نزديك شدنش را لحظه به لحظه دنبال مي كرد…
سوار كه به نزديكي آنها رسيد پدر صدايش را بلند كرد، يا بن رسول الله، بفرماييد غذا. خوشحال مي شويم مهمان ما شويد!
زيد نگاهي به سفره ي كوچكشان انداخت. نان خشكي كه حتي خودشان را هم سير نمي كرد! مهمان چه مهماني باشد كه بپذيرد سر چنين سفره اي بنشيند! ما را چه به مهماني دادن!!
با ناباوري ديد امام حسن عليه السلام از اسب پياده شدند. به طرف آنها آمدند و فرمودند: «اِنَّ اللهَ لَا يُحِبُّ المُستَكبِرِين» سپس پيش زيد، كنار سفره نشستند. نگاه امام پر از مهرباني بود. زيد از خجالت سفره ي خالي شان سرش پايين بود. ناگهان ديد دست امام به سمت سفره دراز شد و امام لقمه اي نان برداشتند. زيد كه تا آن لحظه به ياد حرف هاي سعد، نان به دهان نبرده بود، اشتهايش باز شد.
نان خيس شده ي دستش را به دهان برد. تا به حال غذا اين قدر به دهانش مزه نكرده بود. فرزند رسول خدا مهمان سفره كوچكشان شده بود؛ چه مهماني بهتر از ايشان…
برعكس هر روز، همه سير شدند. چه مهماني خوبي!!
امام از مهمان نوازي ما تشكر كردند و از جا برخاستند. سپس فرمودند: من مهماني شما را قبول كردم. حالا هم شما را دعوت مي كنم كه مهمان من شويد!
زيد با پدر و برادر و عمويش دعوت شده بودند براي مهماني امام حسن عليه السلام!
آنها به همراه امام حسن عليه السلام به راه افتادند.
تمام راه زيد در فكر بود؛ ما كه غذايمان را خورده بوديم، دليل اين مهماني چه مي توانست باشد.
مهمانان به خانه ي امام حسن عليه السلام رسيدند. وقتي وارد خانه ي امام شدند زيد با ناباوري ديد خانه ي امام بسيار ساده است. با خودش گفت يعني اينجا خانه ي امام شيعيان است؟؟!
امام چقدر ساده زندگي مي كند. مثل يكي از ما…
امام به مهمانانش غذا و لباس داده بود.
زيد ديگر ناراحت نبود. يكي از بهترين بندگان خدا، مهمانشان شده بود و هم آنها را مهمان كرده بود. مهم تر اينكه امام در خانه اي زندگي مي كند به سادگي خانه اي كه زيد در آن زندگي مي كرد. اين يعني امام كسي است مثل خود ما… .

به قلم: نویسنده وبلاگ «قاصدک خوش‌خبر»

برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.

کلیدواژه ها: طلبه نوشت
  سه شنبه 31 اردیبهشت 1398 15:43, توسط سایه   , 178 کلمات  
موضوعات: دلنوشته

مولای من! در نیمه ی رمضان دست به دامان دعای مجیر شوم یا خانه ی سراسر کَرَمت را دق الباب کنم! سبحانک یا الله! و چه مُجیری بالاتر از آلِ نبی، اولادِ علی!

پدرت مولود خانه ی خدا و برادرت نامیده شده به نام خونِ خدا و خودت مولودِ مبارک ماه خدا! این چه سرّیست که سراسر در خدا غرقید فرزندان رسول خدا!

ببین که شقایق ها نیز ماتِ چگونه پرپر شدن تـواند… چشمانشان کبود و خسته ی اشک بر مظلومِ در خانه و کاشانه است… نوایشان اینگونه به گوش می رسد که: « تا وفـا هست زندگی باید…»

ای حسن مجتبی! مولای من!

بزرگزاده باشی و بی بارگاه! للعجبا… اما نه، فقط فرزند ابوتراب می تواند اینچنین خاکی و بی آلایش باشد!

اما قسم به سُم اسبانِ سواری که همهمه ی آمدنش جهان را فرا گرفته، روزی فرا خواهد رسید که حق مغصوبِ امامتتان نیز گرفته خواهد شد تا چه رسد به بارگاه بهشتی بر بالای مضجع شریفتان… همهمه اش می آید… نزدیک است…

به قلم: سونیا سجادی

برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.

 

کلیدواژه ها: بی بارگاه!, طلبه نوشت
  شنبه 21 اردیبهشت 1398 19:08, توسط سایه   , 199 کلمات  
موضوعات: دلنوشته

عِطر بهارنارنجِ حیاط! عِطر رمضان المبارکی که هر سال تکرار می شود… حالِ سماع گونه ی روزه دار… در لابلای این همه ” اللهمِ ” ادعیه، عبدی می شوی سردگم که تازه جرعه جرعه در حال یافتن خود است… صوت آهنگین دعای افطار و اذن گشودن و أکل طعام… “قبول باشدهایی” که در یک آن در عالم طنین انداز می شود…

و چه لذتی از این بالاتر؟! از این همه امساک… نخوردن؛ نیاشامیدن؛ صوم و سکوت…

بهارنارنج به موقع آمدی… عطر رمضان را استشمام کن تا جانی تازه کنی… ماه هم عِطر دارد! قسم به افتتاح و ابوحمزه و قدرش! هر شبِ این ماه بوئی دگر دارد!

للعجبا به بهاء و جمال و جلال اسماءِ دعای سحرش که کُلها سراسر بهئُ و جمیل و جلیل اند!

بهارنارنج! شهر، شهرُرمضان است! الذی انزلت فیه القرآن است… سینه ات را معطر کن! عمیق نفـس بکش!

+ به واقع هر ماه قمری همچو درختی پربار با یک عِطر و طعم مختص خود است… پر از ادعیه ای با روح لطیف و منحصر به فرد!

خداوندا رایحه ای از ادعیه خوانی های مومنین را برسان به دستان محتاج نیاکانمان… الهی آمین

به قلم: نویسنده وبلاگ انارستان

برای دیدن مطلب در سایت طلبه نوشت اینجا کلیک کنید.

 

1 ... 4 5 6 ...7 ... 9 ...11 ...12 13 14 ... 42

انسانی که واردات گوشش یاوه و هرزه و گزاف است، صادراتش نیز آنچنان خواهد بود، قلم هرزه و زهر آگین خواهد داشت. آیت الله حسن زاده آملی

کاربران آنلاین

  • زفاک